شعرهای وحشي بافقي
نوشته شده توسط : محسن

وحشي بافقي

خبر از سرزنش خار جفا نيست ترا

اي گل تازه که بويي ز وفا نيست ترا

التفاتي به اسيران بلا نيست ترا

رحم بر بلبل بي برگ و نوا نيست ترا

با اسير غم خود رحم چرا نيست ترا

ما اسير غم و اصلا غم ما نيست ترا

جان من اينهمه بي باک نمي‌يابد بود

فارغ از عاشق غمناک نمي‌بايد بود

همره غير به گلگشت گلستان باشي

همچو گل چند به روي همه خندان باشي

زان بينديش که از کرده پشيمان باشي

هر زمان با دگري دست و گريبان باشي

ياد حيراني ما آري و حيران باشي

جمع با جمع نباشند و پريشان باشي

به جفا سازد و سد جور براي تو کشد

ما نباشيم که باشد که جفاي تو کشد

غير را شمع شب تار نمي‌بايد بود

شب به کاشانه‌ي اغيار نمي‌بايد بود

يار اغيار دل‌آزار نمي‌بايد بود

همه جا با همه کس يار نمي‌بايد بود

تا به اين مرتبه خونخوار نمي‌بايد بود

تشنه‌ي خون من زار نمي‌بايد بود

موجب شهرت بي باکي و خودکامي تست

من اگر کشته شوم باعث بدنامي تست

جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد

ديگري جز تو مرا اينهمه آزا نکرد

هيچ سنگين دل بيدادگر اين کار نکرد

آنچه کردي تو به من هيچ ستمکار نکرد

هيچکس اينهمه آزار من زار نکرد

اين ستمها دگري با من بيمار نکرد

مردم ، آزار مکش از پي آزردن من

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

جان من سنگدلي ، دل به تو دادن غلط است

روي پر گرد به راه تو نهادن غلط است

چشم اميد به روي تو گشادن غلط است

جان شيرين به تمناي تو دادن غلط است

رفتن اولاست ز کوي تو ، ستادن غلط است

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

تو نه آني که غم عاشق زارت باشد

عاشق بي سر و سامانم و تدبيري نيست

مدتي هست که حيرانم و تدبيري نيست

خون دل رفته به دامانم و تدبيري نيست

از غمت سر به گريبانم و تدبيري نيست

چه توان کرد پشيمانم و تدبيري نيست

از جفاي تو بدينسانم و تدبيري نيست

عاجزم چاره‌ي من چيست چه تدبير کنم

شرح درماندگي خود به که تقرير کنم

گل اين باغ بسي ، سرو روان بسيار است

نخل نوخيز گلستان جهان بسيار است

ترک زرين کمر موي ميان بسيار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسيار است

نه که غير از تو جوان نيست، جوان بسيار است

با لب همچو شکر تنگ دهان بسيار است

قصد آزردن ياران موافق نکند

ديگري اينهمه بيداد به عاشق نکند

به کمند تو گرفتارم و مي‌داني تو

مدتي شد که در آزارم و مي‌داني تو

داغ عشق تو به جان دارم و مي‌داني تو

از غم عشق تو بيمارم و مي‌داني تو

از براي تو چنين زارم و مي‌داني تو

خون دل از مژه مي‌بارم و مي‌داني تو

از تو شرمنده يک حرف نبودم هرگز

از زبان تو حديثي نشنودم هرگز

دست بر دل نهم و پا بکشم از کويت

مکن آن نوع که آزرده شوم از خويت

نکنم بار دگر ياد قد دلجويت

گوشه‌اي گيرم و من بعد نيايم سويت

سخني گويم و شرمنده شوم از رويت

ديده پوشم ز تماشاي رخ نيکويت

ورنه بسيار پشيمان شوي از کرده‌ي خويش

بشنو پند و مکن قصد دل‌آزرده‌ي خويش

از سر کوي تو خودکام به ناکام روم

چند صبح آيم و از خاک درت شام روم

از پيت آيم و با من نشوي رام روم

سد دعا گويم و آزرده به دشنام روم

نبود زهره که همراه تو يک گام روم

دور دور از تو من تيره سرانجام روم

جان من اين روشي نيست که نيکو باشد

کس چرا اينهمه سنگين دل و بدخو باشد

يار شو با من بيمار چه مي‌پرهيزي

از چه با من نشوي يار چه مي‌پرهيزي

بگشا لعل شکر بار چه مي‌پرهيزي

چيست مانع ز من زار چه مي‌پرهيزي

نه حديثي کني اظهار چه مي‌پرهيزي

حرف زن اي بت خونخوار چه مي‌پرهيزي

چين بر ابرو زن و يک بار به ما حرف مزن

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن

سوز من سوخته داغ جفا مي‌داند

درد من کشته‌ي شمشير بلا مي‌داند

همه کس حال من بي سر و پا مي‌داند

مسکنم ساکن صحراي فنا مي‌داند

عاشقي همچو منت نيست خدا مي‌داند

پاکبازم هم کس طور مرا مي‌داند

سر خود گيرم و از کوي تو آواره شوم

چاره‌ي من کن و مگذار که بيچاره شوم

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

از سر کوي تو با ديده تر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت

تا نظر مي‌کني از پيش نظر خواهم رفت

نيست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت

نه که اين بار چو هر بار دگر خواهم رفت

لطف کن لطف که اين بار چو رفتم ، رفتم

از جفاي تو من زار چو رفتم ، رفتم

چند پا مال جفاي تو ستمگر باشم

چند در کوي تو با خاک برابر باشم

از تو چند اي بت بدکيش مکدر باشم

چند پيش تو ، به قدر از همه کمتر باشم

باز اگر سجده کنم پيش تو کافر باشم

مي‌روم تا به سجود بت ديگر باشم

طاقتم نيست از اين بيش تحمل تا کي

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کي

ابتداي خط مشکين ترا بنده شوم

سبزه دامن نسرين ترا بنده شوم

گره ابروي پرچين ترا بنده شوم

چين بر ابرو زدن و کين ترا بنده شوم

طرز محبوبي و آيين ترا بنده شوم

حرف ناگفتن و تمکين ترا بنده شوم

کيست استاد تو اينها ز که آموخته‌اي

الله ، الله ، ز که اين قاعده اندوخته‌اي

زود خود را به سر کوي عدم مي‌بينم

اينهمه جور که من از پي هم مي‌بينم

همه کس خرم و من درد و الم مي‌بينم

ديگران راحت و من اينهمه غم مي‌بينم

هستم آزرده و بسيار ستم مي‌بينم

لطف بسيار طمع دارم و کم مي‌بينم

حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگير

خرده بر حرف درشت من آزرده مگير

از تو قطع طمع لطف و عنايت نکنم

آنچنان باش که من از تو شکايت نکنم

همه جا قصه‌ي درد تو روايت نکنم

پيش مردم ز جفاي تو حکايت نکنم

خويش را شهره‌ي هر شهر و ولايت نکنم

ديگر اين قصه بي حد و نهايت نکنم

خوش کني خاطر وحشي به نگاهي سهل است

سوي تو گوشه چشمي ز تو گاهي سهل است

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com 

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است

انگار که دیدیم ، ندیدیم ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میوه یک باغ نچیدیم ، نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم ، رسیدیم

((وحشی)) سبب دوری و این قسم سخنها

آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم

شاعر: (وحشی بافقی)

             بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

سپهر قصد من زار ناتوان دارد
که بر میان کمر کین ز کهکشان دارد

جفاى چرخ نه امروز می رود بر من
به ما عداوت دیرینه در میان دارد

به کنج بی کسى و غربتم من آن مرغى
که سنگ تفرقه دورش ز آشیان دارد

منم خرابه نشینى که گلخن تابان
به پیش کلبه ى من حکم بوستان دارد

منم که سنگ حوادث مدام در دل سخت
به قصد سوختنم آتشى نهان دارد

کسى که کرد نظر بر رخ خزانى من
سرشک دمبدم از دیده ها روان دارد

چه سازم آه که از بخت واژگونه من
بعکس گشت خواصى که زعفران دارد

دلا اگر طلبى سایه ى هماى شرف
مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد

ز ضعف خویش برآ خوش از آن جهت که هماى
ز هر چه هست توجه به استخوان دارد

گرت دهد به مثل زال چرخ گرده ى مهر
چو سگ بر آن ندوى کان ترا زیان دارد

بدوز دیده ز مکرش که ریزه ى سوزن
پى هلاک تو اندر میان نان دارد

کسى ز معرکه ها سرخ رو برون آید
که سینه صاف چو تیغ است و یک زبان دارد

چو کلک تیره نهادى که می شود دو زبان
همیشه روسیهى پیش مردمان دارد

ز دستبرد اراذل مدام دربند است
چو زر کسى که دل خلق شادمان دارد

کسى که مار صفت در طریق آزار است
مدام بر سر گنج طرب مکان دارد

خود آن که پشت بر اهل زمانه کرد چو ما
رخ طلب به ره صاحب الزمان دارد

شه سریر ولایت محمد بن حسن
که حکم بر سر ابناى انس و جان دارد

کفش که طعنه به لطف و سخاى بحر زند
دلش که خنده به جود و عطاى کان دارد

به یک گداى فرومایه صرف می سازد
به یک فقیر تهى کیسه در میان دارد

 

 

نه هر دل کاشف اسرار «اسرا» ست

 

نه هر کس محرم راز « فاوحا» ست

نه هر عقلی کند این راه را طی

 

نه هر دانش به این مقصد برد پی

نه هرکس در مقام «لی مع الله»

 

به خلوتخانه‌ی وحدت برد راه

نه هر کو بر فراز منبر آید

 

«سلونی» گفتن از وی در خور آید

«سلونی » گفتن از ذاتیست برتر

 

که شهر علم احمد را بود در

چو گردد شه نهانی خلوت آرای

 

نه هرکس را در آن خلوت بود جای

چو صحبت با حبیب افتد نهانی

 

نه هرکس راست راز همزبانی

چو راه گنج خاصان را نمایند

 

نه بر هرکس که آید در گشایند

چو احمد را تجلی رهنمون شد

 

نه هر کس را بود روشن که چون شد

کس از یک نور باید با محمد

 

که روشن گرددش اسرار سرمد

بود نقش نبی نقش نگینش

 

سراید «لوکشف» نطق یقینش

جهان را طی کند چندی و چونی

 

کلاهش را طراز آید « سلونی »

به تاج «انما» گردد سرافراز

 

بدین افسر شود از جمله ممتاز

بر اورنگ خلافت جا دهندش

 

کنند از «انما» رایت بلندش

ملک بر خوان او باشد مگس ران

 

بود چرخش بجای سبزی خوان

جهان مهمانسرا، او میهمانش

 

طفیل آفرینش گرد خوانش

علی عالی‌الشان مقصد کل

 

به ذیلش جمله را دست توسل

جبین آرای شاهان خاک راهش

 

حریم قدس روز بارگاهش

ولایش « عروةالوثقی» جهان را

 

بدو نازش زمین و آسمان را

ز پیشانیش نور وادی طور

 

جبین و روی او « نور علی نور»

 

وحشی بافقی                Vahshi-Bafghi

 

وحشی بافقی (929- 911 ه.ق):

 

شاعر معروف دورة صفوی است. در روستای بافق نزدیک یزد متولد شد و به

 

دربار شاه طهماسب راه یافت. دیوان اشعار مشتمل بر غزلیات، هزلیات،

 

قصاید، رباعیات و دارای مثنوی به نام فرهاد وشیرین است. دو منظومة معروف

 

وی به نام های ناظر و منظور و خلدبرین است

 

شعری دیگر از وحشی بافقی

 

ما را دو روزه دوری دیدار می‌کشد
زهریست این که اندک و بسیار می‌کشد

عمرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش می‌برد به زاری و خوش زار می‌کشد

مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار می‌کشد

آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد
اول جفا کشان وفادار می‌کشد

وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست
ما را هزار بار نه یک بار می‌کشد





امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: لینکهای جذاب , ,
:: برچسب‌ها: شعرهای وحشي بافقي ,
:: بازدید از این مطلب : 347
تاریخ انتشار : 18 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست