نوشته شده توسط : محسن
 
عشق
 

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.

وقتی این مرد از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثل او حتما" به بهشت می رفت.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.

مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت و گفت:

این کار شما تروریسم خالص است!

پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟

ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:

آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.

از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!

لطفا" اين مرد را پس بگيريد!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عشق 

پس

 

با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 256
تاریخ انتشار : 27 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن
 
 

 

سعی کنیم این داستان را تا همیشه به یاد داشته باشیم
داستان درباره يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا برود

او پس از سال ها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز كرد ولي از آنجا كه افتخار اين كار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود

او سفرش را زماني آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاريكي ميرفت

ولي قهرمان ما به جاي آنكه چادر بزند و شب را زير چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملاٌ تاريك شد

طوریکه به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه وستاره ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند

كوهنورد همانطور كه بالا ميرفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، ناگهان پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط كرد

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگيش را به ياد مي آورد.

داشت فكر ميكرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان احساس كرد طناب به دور كمرش حلقه خورده و وسط زمين و هوا مانده است
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط كاملش شده بود. در آن لحظات سنگين سكوت، چاره
اي نداشت جز اينكه فرياد بزند:

“کمکم کن خدا”.

ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد:

از من چه ميخواهي؟

 - نجاتم بده.
- واقعاٌ فكر ميكني ميتوانم نجاتت دهم.

- البته تو تنها كسي هستي كه ميتواني مرا نجات دهي.
- پس آن طناب دور كمرت را ببُر
براي يك لحظه سكوت عميقي همه جا را فرا گرفت و مرد تصميم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نكند

روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده يك كوهنورد را پيدا كردند كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود در حاليكه تنها يك متر با زمين فاصله داشت.

و من و شما تا چه حد به طناب زندگي خود چسبيده ايم؟

آيا تا به حال شده كه طناب را رها كرده باشيم؟
خدا همیشه با ماست

پس بیایید از این پس

هيچگاه به پيامهايي كه از جانب خدا برايمان فرستاده ميشود شك نكنيم
هيچگاه نگوييم كه خداوند ما را فراموش كرده يا رهايمان كرده است
هيچگاه تصور نكنيم كه او از ما مراقبت نميكند

و به ياد داشته باشيم

خدا همواره مراقب ماست


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: طناب زندگی ,
:: بازدید از این مطلب : 258
تاریخ انتشار : 27 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

خدایا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.

آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند

وقتی به موضوع خدا رسید

آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.

مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟

شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟

 بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟

اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت

به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف  و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده

ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:

میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.

همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند

چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف

و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر گفت: نه بابا!

آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.

مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است.

خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خدا هست ,
:: بازدید از این مطلب : 273
تاریخ انتشار : 27 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن


دو خط موازي زائيده شدند . پسرکي در کلاس درس آنها را روي کاغذ کشيد.

آن وقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد .
و در همان يک نگاه قلبشان تپيد .
و مهر يکديگر را در سينه جاي دادند .

خط اولي گفت :
ما ميتوانيم زندگي خوبي داشته باشيم .
و خط دومي از هيجان لرزيد .
خط اولي گفت و خانه اي داشته باشيم در يک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار ميکنم.ميتوانم بروم خط کنار يک جاده دور افتاده و متروک شوم ، يا خط کنار يک نردبام .

خط دومي گفت : من هم ميتوانم خط کنار يک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، يا خط کنار يک نيمکت خالي در يک پارک کوچک و خلوت .

خط اولي گفت : چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت .
در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .

دو خط موازي لرزيدند . به هم ديگر نگاه کردند . و خط دومي پقي زد زير گريه . خط اولي گفت نه اين امکان ندارد حتما يک راهي پيدا ميشود . خط دومي گفت شنيدي که چه گفتند . هيچ راهي وجود ندارد ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه .
خط اولي گفت : نبايد نااميد شد . ما از صفحه خارج ميشويم و دنيا را زير پا ميگذاريم . بالاخره کسي پيدا ميشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومي آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بيرون خزيدند از زير کلاس درس گذشتند و وارد حياط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهاي سوزان ...
از کوهاي بلند ...
از دره هاي عميق ...
از درياها ...
از شهرهاي شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زيادي را ملاقات کردند .

رياضي دان به آنها گفت : اين محال است .هيچ فرمول رياضي شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چيز را خراب ميکنيد .

فيزيکدان گفت : بگذاريد از همين الان نااميدتان کنم .اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت ، ديگر دانشي بنام فيزيک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاري ساخته نيست ، دردتان بي درمان است .

شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل ترکيب هستيد . اگر قرار باشد با يکديگر ترکيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان . دنيا کن فيکون مي شود سيارات از مدار خارج ميشوند کرات با هم تصادم مي کنند نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يک قانون بزرگ را نقض کرده ايد .

فيلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقيضين محال است .
و بالاخره به کودکي رسيدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم مي رسيد .
نه در دنياي واقعيات .
آن را در دنياي ديگري جستجو کنيد .

دو خط موازي او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند .
اما حالا يک چيز داشت در وجودشان شکل مي گرفت .
« آنها کم کم ميل رسيدن به هم را از دست مي دادند »
خط اولي گفت : اين بي معنيست .
خط دومي گفت : چي بي معنيست ؟
خط اولي گفت : اين که به هم برسيم .
خط دومي گفت : من هم همينطور فکر ميکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

يک روز به يک دشت رسيدند . يک نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشي ميکرد .
خط اولي گفت : بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا کنيم .
خط دومي گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه کاغذ بيرون مي آمديم .
خط اولي گفت : در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش .

نقاش فکري کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ريل قطار شدند که از دشتي مي گذشت و آنجا که خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت سر دو خط موازي عاشقانه به هم رسيدند.


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: دو خط موازي ,
:: بازدید از این مطلب : 269
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن


روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: زیباترین قلب ,
:: بازدید از این مطلب : 292
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

 

 

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟

 

لاو


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان ديوانگی و عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 318
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين ...؟؟؟

اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس...

وقتي

يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه.

حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.

مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه

به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده

طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده

ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...

وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه

ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ...

دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ...

ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...
                   

                           برای دیدن زیباترین داستانها به صفحات بعدی مراجعه نمایید....نظر یادتون نره....


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: دانستنی ها , ,
:: برچسب‌ها: عشق یعنی ,
:: بازدید از این مطلب : 263
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

Click to view full size image
دوستت دارمAمن


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: مرد نابینا ,
:: بازدید از این مطلب : 341
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

نکته

 

به خاطر داشته باش که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند

اما تمام شادی ها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستیم

عابد و شیطان

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!

عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...

مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...

عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!

خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...

باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!

عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !

ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!

باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!

ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...
 

اعتقاد اعتماد و امید

Confidence اعتقاد:

اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند.

روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط یک پسربچه با چتر آمده بود،این یعنی اعتقاد.

2- Trust اعتماد:

اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد،وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید،او میخندد ..... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت،این یعنی اعتماد.

3- Hope امید:

هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم.ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید،این یعنی امید.

با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید.

وقت

هیچ وقت نگو وقت نداری.. به تو همان مقدار زمان داده شده که به

 

هلن کلر ، لئوناردو داوینچی ، توماس جفرسون و آلبرت انیشتین.

ذهن بعضی ها

ذهن انسان احمق مانند مردمك چشم است؟؟؟هر چقدر بیشتر نور

 

بتابانی ...تنگ تر می شود!!!

ارزش کار

جراح قلب و تعمیر کار

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:

من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست.

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!! 

نقاط ضعف

كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد.

پدر كودك اصرار داشت استاد ازفرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه‌ها ببیند !!!

  در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد !


بعد از شش ماه خبررسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود.


استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!

  سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزی‌اش را پرسید.

  استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستی نداشتی!!!

یاد بگیر كه در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی.


راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است ...

وعده

پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.  هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد. از او پرسيد : آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطي ناخوانا نوشته بود :اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاي درآورد!

تسلیم شکست

شیوانا از مقابل مدرسه‌ای عبور می‌کرد.

پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است.

شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد.

پسر جوان گفت: حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمی‌تواند از پس مخارج تحصیل من بر آید. با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به شرطی می‌توانم رایگان در این مدرسه تحصیل کنم که بتوانم در امتحانات درسی در تمام دروس بالاترین نمره را به دست آورم. اما این درس‌ها سخت است و با خودم می‌گویم که این اتفاق هرگز نمی‌تواند رخ دهد. برای همین به ناچار باید تحصیل را ترک کنم ...

شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت: یعنی تو قبل از انجام آزمون شکست را پذیرفته‌ای و از پذیرفتن آن غمگین هم شده‌ای؟ دلیل این تسلیم و واگذاری مبارزه هم تنها این است که این اتفاق یعنی پیروز شدن افتادنی نیست! خوب این که کاری ندارد! راهی پیدا کن و اگر پیدا نمی‌شود راهی بساز که این اتفاق بیفتد.

کاری کن که این چیزی که می‌خواهی رخ دهد. به جای دست روی دست گذاشتن و قبل از آزمون از تلاش دست کشیدن سعی کن با چنگ و دندان از چیزی که به آن علاقه داری دفاع کنی و اتفاقی را که دوست داری رخ دادنی سازی!

اگر سرنوشت تو به رخ دادن این اتفاق بستگی دارد خوب کاری بکن که رخ بدهد!

سپس شیوانا دست بر شانه‌های پسر جوان کوبید و گفت: انسان قوی وقتی به مانعی بر می‌خورد تسلیم نمی‌شود. یا راهی پیدا می‌کند که از آن مانع عبور کند و اگر این راه پیدا نشد آن راه را می‌سازد!

برخیز و راه پیروزی خود را بساز و اتفاقی را که بقیه محال می‌دانند، رخ دادنی کن...

 

سخنراني "ونه گات" مراسم فارغ التحصيلي دانشگاه MIT

خانمها، آقايان فارغ التحصيل ،لطفا كرم ضد آفتاب بماليد!

اگر ميخواستم براي آينده ي شما فقط يك نصيحت بكنم، راه ماليدن كرم ضد آفتاب را توصيه ميكردم. خواص مفيد آثار مفيد و دراز مدت كرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است، در حالي كه ساير نصايح من هيچ پايه و اساس قابل اعتمادي جز تجربه هاي پر پيچ و خم شخص بنده ندارند. اينك اين نصايح را خدمتتان عرض ميكنم.

 قدر نيرو و زيبايي جوانيتان را بدانيد، ولي اگر هم ندانستيد، مهم نیست! روزي قدر نيرو و زيبايي جواني تان را خواهيد دانست كه طراوت آن رو به افول گذارد. اما باور كنيد تا بيست سال ديگر، به عكسهاي جواني خودتان نگاه خواهيد كرد و به ياد مي آوريد چه امكاناتي در اختيارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده ايد. آن طور كه تصور مي كرديد چاق نبوديد. همه چيز در بهترين شرايطش بوده تا شما احساس خوب داشته باشيد.

 نگران آينده نباشيد.اگر هم دلتان میخواهد نگران باشید، فقط اين را بدانيد كه نگراني همان اندازه مؤثر است كه جويدن آدامس بادكنكي در حل يك مساله ي جبر.


مشكلات اساسي زندگي شما بي ترديد چيزهايي خواهند بود كه هرگز به مخيله ي نگرانتان هم خطور نكرده اند، از همان نوعي كه يك روز سه شنبه ي عاطل و باطل ناگهان احساس بد پيدا مي كنيد و نسبت به همه چيز بدبين ميشويد! 

با دل ديگران بي رحم نباشيد و با كساني كه با دل شما بي رحم بوده اند، سر نكنيد.

 نخ دندان بكار ببريد.
عمرتان را با حسادت تلف نكنيد. گاهي شما جلو هستيد و گاهي عقب. مسابقه طولاني است و ، سر انجام، خودتان هستيد كه با خودتان مسابقه ميدهيد.

  

 ناسزا ها را فراموش كنيد. اگر موفق به انجام اين كار شديد راهش را به من هم نشان بدهيد.

 

نامه هاي عاشقانه ي قديمي را حفظ كنيد. صورت حسابهاي بانكي و قبضها و ... را دور بياندازيد.


 اگر نمي دانيد مي خواهيد با زندگيتان چه بكنيد، احساس گناه نكنيد. جالبترين افرادي را كه در زندگي ام شناخته ام در

  22 سالگي نمي دانستند مي خواهند با زندگيشان چه كنند. برخي از جالبترين چهل ساله هايي هم كه مي شناسم هنوز   نميدانند.

  تا ميتوانيد كلسيم بخوريد. با زانوهايتان مهربان باشيد. وقتي قدرت زانوهاي خود را از دست داديد كمبودشان را به شدت   حس خواهيد كرد

ممكن است ازدواج كنيد، ممكن است نكنيد. ممكن است صاحب فرزند شويد، ممكن است نشويد. ممكن است در چهل سالگي طلاق بگيريد، احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمين سالگرد ازدواجتان رقصكي هم بكنيد. هرچه مي كنيد، نه زياد به خودتان بگيريد، نه زياد خودتان را سرزنش كنيد. انتخابهاي شما بر پايه ي 50 درصد بوده، همانطور كه مال همه بوده..

دستورالعملهايي كه به دستتان ميرسد را تا ته بخوانيد، حتا اگر از آنها پيروي نمي كنيد.

از خواندن مجلات زيبايي پرهيز كنيد. تنها خاصيت آنها اين است كه بشما بقبولانند كه زشتيد .

در شناخت پدر و مادر خود بكوشيد. هيچ كس نمي داند كه آنان را كي براي هميشه از دست خواهيد داد. با خواهران و برادران خود مهربان باشيد. آنها بهترين رابط شما با گذشته هستند و به گمان قوي تنها كساني هستند كه بيش از هر كس ديگر در آينده به شما خواهند رسيد.

به ياد داشته باشيد كه دوستان مي آيند و مي روند، ولي آن تك و توك دوستان جان جاني كه با شما مي مانند را حفظ كنيد. براي پل زدن ميان اختلافهاي جغرافيايي و روشهاي زندگي سخت بكوشيد، زيرا هرچه بيشتر از عمر شما بگذرد، بيشتر پي مي بريد كه به افرادي كه در جواني مي شناختيد محتاجيد.

سفر كنيد


برخي حقايق لاينفك را بپذيريد: قيمتها صعود مي كنند، سياستمداران كلك ميزنند، شما هم پير ميشويد. و آنگاه كه شديد، در تخيلتان به ياد مي آوريد كه وقتي جوان بوديد قيمتها مناسب بودند، سياستمداران شريف بودند، و بچه ها به بزرگترهايشان احترام ميگذاشتند.

به بزرگترها احترام بگذاريد.

توقع نداشته باشيد كه كس ديگري نان آور شما باشد. ممكن است حساب پس اندازي داشته باشيد. شايد هم همسر متمولي نصيبتان شده باشد. ولي هيچگاه نمي توانيد پيش بيني كنيد كه كدام خالي ميشود يا بشما جاخالي مي دهد.

خيلي با موهايتان ور نرويد وگرنه وقتي چهل سالتان بشود، شبيه موهاي هشتاد ساله ها ميشود. دقت كنيد كه نصايح چه كسي را مي پذيريد، اما با كساني كه آنها را صادر مي كنند بردبار و صبور باشيد. نصيحت ، گونه ي ديگر غم غربت است. ارائه ي آن روشي براي بازيافت گذشته از ميان تل زباله ها، گردگيري آن و ماله كشيدن بر روي زشتي ها و كاستي هايشان و مصرف دوباره ي آن به قيمتي بالاتر از آنچه ارزش دارد، است. اما اگر به اين مسايل بي توجه هستيد لااقل حرفم درمورد كرم ضد آفتاب بپذيريد.

شیر باشم یا روباه

مردی فرزندش را برای به دست آوردن تجربه به خارج شهر فرستاد. پس زمانی که فرزند از شهر خارج شد، روباه مریضی را دید پس مدتی درنگ کرد ...اندیشید ... چگونه روباه غذا به دست می‌آورد؟
در این لحظه شیری را دید که با او شکاری بود. زمانی که به روباه نزدیک شد، از شکار خورد و باقی را ترک گفت و خارج شد.
پس از لحظه‌ای روباه به سختی خود را حرکت داد و به شکار باقی مانده نزدیک شد و شروع به خوردن کرد.
پس پسر با خود گفت: بی‌شک خداوند ضامن روزی است، پس چرا مشقت و سختی را تحمل کنم؟
سپس پسر نزد پدرش رفت و برای پدرش ماجرا را باز گفت.
پدر گفت: فرزندم اشتباه می‌کنی ... من برای تو زندگی شرافت مندانه‌ای را می‌خواستم. به شیر نگاه کن! به دیگران کمک می‌کند. چگونه همان طور که می‌دانی او حیوانی قوی است!
اما به روباه نگاه کن ... او منتظر کمک دیگران است ... و از این رو برای او زندگی، شرافت‌مندانه نیست. پس فرزند متوجه شد و دیدگاهش در پیرامون زندگی عوض شد.
 
پابلو نرودا
 
به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی 
اگر سفر نكنی،  اگر كتابی نخوانی،  اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،  اگر از خودت قدردانی نكنی. 


به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی 
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،  وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند. 


به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی 
اگر برده‏ی عادات خود شوی،  اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ... 


اگر روزمرّگی را تغيير ندهی 
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی، يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی. 


تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی 
اگر از شور و حرارت، از احساسات سركش، و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،  و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند
 دوری كنی . . . 


تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی 
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،  اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی، 
اگر ورای روياها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات ورای مصلحت‌انديشی بروی . . . 


امروز زندگی را آغاز كن! 
امروز مخاطره كن! 
امروز كاری كن! 
نگذار كه به آرامی بميري
 
پیش داوری
 

در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد  روي اولين صندلي نشست. از كلاس هاي ظهر متنفر بود اما حداقل اين حسن را داشت كه مسير خلوت بود...

اتوبوس كه راه افتاد نفسي تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد. 

پسر جوانی روي صندلي جلويي نشسته بود كه فقط مي توانست نيمرخش را ببيند كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد ...

به پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع كرد :

چه پسر جذابي! حتي از نيمرخ هم معلومه. اون موهاي مرتب شونه شده و اون فك استخوني . سه تيغه هم كه كرده حتما ادوكلن خوشبويي هم زده...

چقدر عينك آفتابي بهش مي آد... يعني داره به چي فكر مي كنه؟ 

آدم كه اينقدر سمج به بيرون خيره نميشه! لابد داره به نامزدش فكر مي كنه...

آره. حتما همين طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه.  بايد به هم بيان (كمي احساس حسادت)...

مي دونم پسر يه پولداره...  با دوستهاش قرار مي ذاره كه با هم برن شام بيرون. كلي با هم مي خندند و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن ؛ ميرن پارتي، كافي شاپ، اسكي... چقدر خوشبخته!

يعني خودش مي دونه؟ مي دونه كه بايد قدر زندگيشو بدونه؟!!

دلش براي خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهكار است. احساس بدبختي كرد. كاش پسر زودتر پياده مي شد...!!!

  ايستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جايش بلند شد. 

مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تيپ بود. ..

  پسر با گام هاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثي كرد و چيزي را كه در دست داشت باز كرد...

   يك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه اي باريك به هم پيوستند و يك عصاي سفيد رنگ را تشكيل دادند. ..

  از آن به بعد ديگر هرگز عينك آفتابي را با عينك سياه اشتباه نگرفت و به خاطر چيزهايي كه داشت خدا را شكر كرد...

خوشبختی

خوشبختی مانند توپی است که وقتی می غلطتد به دنبال آن می دویم و وقتی متوقف میگردد به آن لگد می زنیم...
 
بادکنک فروش
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد ...

  بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد .

  سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.

بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند...

پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود !

تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :

پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد ...

دوست کوچک من ، زندگی هم همینطور است  و چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست ...

مهم درون آدمهاست ، و چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه  و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشود ...   

زیباترین قلب

روزی دختر جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می كرد كه زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد ، جمعیت زیادی جمع شدند ، قلب او كاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود ، پس همه تصدیق كردند كه قلب او به راستی زیباترین قلبی است كه تاكنون دیده اند .

دختر جوان در كمال افتخار ، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت ، ناگهان پسر جوانی جلو جمعیت آمد و گفت : اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست .

دختر جوان و بقیه جمعیت به قلب پسر جوان نگاه كردند ، قلب او با قدرت تمام می تپید ، اما پر از زخم بود . قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تكه هایی جایگزین آنها شده بود ، اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نكرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد .

در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت كه هیچ تكه ای آنها را پر نكرده بود ،

لیلی و مجنون

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

 عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

 سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

 گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

 جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

 نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

 خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

 مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

 گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

 سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

 عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

 سوختم در حسرت یک یاربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

 روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

 مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه‌ام در میزنی

 حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

 مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

 

حماقت انسان

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.

  روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند  و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…

به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.

با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.

این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»

روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون...!!!

 

 دو چيز را پاياني نيست : يکي جهان هستي و ديگري حماقت

انسان . البته در مورد اولي مطمئن نيستم!!! آلبرت انيشتين

دید مثبت

دختر دانش آموز صورتی زشت داشت.

دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره...

روز اولی که به مدرسه ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.

نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت...

او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟!!

یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
اما کاترینای عزیزم ، بر عکس من  تو بسیار زیبا و جذاب هستی ... 

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند...

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود :

به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.

ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.

مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت...

آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود؟!


 سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم ...!

5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت : برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟!

همسرم جواب داد : من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم ...!

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید ... 

قانون دانه

نگاهي به درخت ســـيب بيندازيد.

شايد پانـــصد ســـيب روی درخت باشد که هر کدام حاوي دست کم ده دانه است.

خيلي دانه دارد نه؟!

ممکن است بپرسيم «چرا اين همه دانه لازم است تا فقط چند درخت ديگر اضافه شود؟»

اينجا طبيعت به ما چيزي ياد مي دهد :

«اکثر دانه ها هرگز رشد نمي کنند. پس اگر واقعاً مي خواهيد چيزي اتفاق بيفتد، بهتر است بيش از يکبار تلاش کنيد.»

از اين مطلب مي توان اين نتايج را بدست آورد:

- بايد در بيست مصاحبه شرکت کني تا يک شغل بدست بياوري.

- بايد با چهل نفر مصاحبه کني تا يک فرد مناسب استخدام کني.

- بايد با پنجاه نفر صحبت کني تا يک ماشين، خانه، جاروبرقي، بيمه و يا حتي ايده ات را بفروشي.

- بايد با صد نفر آشنا شوي تا يک رفيق شفيق پيدا کني.


وقتي که «قانون دانه» را درک کنيم ديگر نااميد نمي شويم و به راحتي احساس شکست نمي کنيم.

قوانين طبيعت را بايد درک کرد و از آنها درس گرفت.

در يک کلام : افراد موفق هر چه بيشتر شکست مي خورند، دانه هاي بيشتري مي کارند...

مسابقه

قورباغه ها

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با<

 

 

مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فكر می كردند كه این پسر جوان چطور ادعا می كند كه قلب زیباتری دارد .

دختر جوان به قلب پسر جوان اشاره كرد و خندید و گفت : تو حتماً شوخی می كنی ... قلبت را با قلب من مقایسه كن ، قلب تو ، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است .

پسر جوان گفت : درست است قلب تو سالم به نظر می رسد ، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی كنم ، می دانی ، هر زخمی نشانگر انسانی است كه من عشقم را به او داده ام ، من بخشی از قلبم را جد


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: همه چیز ,
:: بازدید از این مطلب : 313
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

نکته

 

به خاطر داشته باش که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند

اما تمام شادی ها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستیم

عابد و شیطان

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!

عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...

مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...

عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!

خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...

باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!

عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !

ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!

باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!

ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...
 

اعتقاد اعتماد و امید

Confidence اعتقاد:

اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند.

روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط یک پسربچه با چتر آمده بود،این یعنی اعتقاد.

2- Trust اعتماد:

اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد،وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید،او میخندد ..... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت،این یعنی اعتماد.

3- Hope امید:

هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم.ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید،این یعنی امید.

با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید.

وقت

هیچ وقت نگو وقت نداری.. به تو همان مقدار زمان داده شده که به

 

هلن کلر ، لئوناردو داوینچی ، توماس جفرسون و آلبرت انیشتین.

ذهن بعضی ها

ذهن انسان احمق مانند مردمك چشم است؟؟؟هر چقدر بیشتر نور

 

بتابانی ...تنگ تر می شود!!!

ارزش کار

جراح قلب و تعمیر کار

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:

من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست.

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!! 

نقاط ضعف

كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد.

پدر كودك اصرار داشت استاد ازفرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه‌ها ببیند !!!

  در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد !


بعد از شش ماه خبررسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود.


استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!

  سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزی‌اش را پرسید.

  استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستی نداشتی!!!

یاد بگیر كه در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی.


راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است ...

وعده

پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.  هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد. از او پرسيد : آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطي ناخوانا نوشته بود :اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاي درآورد!

تسلیم شکست

شیوانا از مقابل مدرسه‌ای عبور می‌کرد.

پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است.

شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد.

پسر جوان گفت: حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمی‌تواند از پس مخارج تحصیل من بر آید. با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به شرطی می‌توانم رایگان در این مدرسه تحصیل کنم که بتوانم در امتحانات درسی در تمام دروس بالاترین نمره را به دست آورم. اما این درس‌ها سخت است و با خودم می‌گویم که این اتفاق هرگز نمی‌تواند رخ دهد. برای همین به ناچار باید تحصیل را ترک کنم ...

شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت: یعنی تو قبل از انجام آزمون شکست را پذیرفته‌ای و از پذیرفتن آن غمگین هم شده‌ای؟ دلیل این تسلیم و واگذاری مبارزه هم تنها این است که این اتفاق یعنی پیروز شدن افتادنی نیست! خوب این که کاری ندارد! راهی پیدا کن و اگر پیدا نمی‌شود راهی بساز که این اتفاق بیفتد.

کاری کن که این چیزی که می‌خواهی رخ دهد. به جای دست روی دست گذاشتن و قبل از آزمون از تلاش دست کشیدن سعی کن با چنگ و دندان از چیزی که به آن علاقه داری دفاع کنی و اتفاقی را که دوست داری رخ دادنی سازی!

اگر سرنوشت تو به رخ دادن این اتفاق بستگی دارد خوب کاری بکن که رخ بدهد!

سپس شیوانا دست بر شانه‌های پسر جوان کوبید و گفت: انسان قوی وقتی به مانعی بر می‌خورد تسلیم نمی‌شود. یا راهی پیدا می‌کند که از آن مانع عبور کند و اگر این راه پیدا نشد آن راه را می‌سازد!

برخیز و راه پیروزی خود را بساز و اتفاقی را که بقیه محال می‌دانند، رخ دادنی کن...

 

سخنراني "ونه گات" مراسم فارغ التحصيلي دانشگاه MIT

خانمها، آقايان فارغ التحصيل ،لطفا كرم ضد آفتاب بماليد!

اگر ميخواستم براي آينده ي شما فقط يك نصيحت بكنم، راه ماليدن كرم ضد آفتاب را توصيه ميكردم. خواص مفيد آثار مفيد و دراز مدت كرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است، در حالي كه ساير نصايح من هيچ پايه و اساس قابل اعتمادي جز تجربه هاي پر پيچ و خم شخص بنده ندارند. اينك اين نصايح را خدمتتان عرض ميكنم.

 قدر نيرو و زيبايي جوانيتان را بدانيد، ولي اگر هم ندانستيد، مهم نیست! روزي قدر نيرو و زيبايي جواني تان را خواهيد دانست كه طراوت آن رو به افول گذارد. اما باور كنيد تا بيست سال ديگر، به عكسهاي جواني خودتان نگاه خواهيد كرد و به ياد مي آوريد چه امكاناتي در اختيارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده ايد. آن طور كه تصور مي كرديد چاق نبوديد. همه چيز در بهترين شرايطش بوده تا شما احساس خوب داشته باشيد.

 نگران آينده نباشيد.اگر هم دلتان میخواهد نگران باشید، فقط اين را بدانيد كه نگراني همان اندازه مؤثر است كه جويدن آدامس بادكنكي در حل يك مساله ي جبر.


مشكلات اساسي زندگي شما بي ترديد چيزهايي خواهند بود كه هرگز به مخيله ي نگرانتان هم خطور نكرده اند، از همان نوعي كه يك روز سه شنبه ي عاطل و باطل ناگهان احساس بد پيدا مي كنيد و نسبت به همه چيز بدبين ميشويد! 

با دل ديگران بي رحم نباشيد و با كساني كه با دل شما بي رحم بوده اند، سر نكنيد.

 نخ دندان بكار ببريد.
عمرتان را با حسادت تلف نكنيد. گاهي شما جلو هستيد و گاهي عقب. مسابقه طولاني است و ، سر انجام، خودتان هستيد كه با خودتان مسابقه ميدهيد.

  

 ناسزا ها را فراموش كنيد. اگر موفق به انجام اين كار شديد راهش را به من هم نشان بدهيد.

 

نامه هاي عاشقانه ي قديمي را حفظ كنيد. صورت حسابهاي بانكي و قبضها و ... را دور بياندازيد.


 اگر نمي دانيد مي خواهيد با زندگيتان چه بكنيد، احساس گناه نكنيد. جالبترين افرادي را كه در زندگي ام شناخته ام در

  22 سالگي نمي دانستند مي خواهند با زندگيشان چه كنند. برخي از جالبترين چهل ساله هايي هم كه مي شناسم هنوز   نميدانند.

  تا ميتوانيد كلسيم بخوريد. با زانوهايتان مهربان باشيد. وقتي قدرت زانوهاي خود را از دست داديد كمبودشان را به شدت   حس خواهيد كرد

ممكن است ازدواج كنيد، ممكن است نكنيد. ممكن است صاحب فرزند شويد، ممكن است نشويد. ممكن است در چهل سالگي طلاق بگيريد، احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمين سالگرد ازدواجتان رقصكي هم بكنيد. هرچه مي كنيد، نه زياد به خودتان بگيريد، نه زياد خودتان را سرزنش كنيد. انتخابهاي شما بر پايه ي 50 درصد بوده، همانطور كه مال همه بوده..

دستورالعملهايي كه به دستتان ميرسد را تا ته بخوانيد، حتا اگر از آنها پيروي نمي كنيد.

از خواندن مجلات زيبايي پرهيز كنيد. تنها خاصيت آنها اين است كه بشما بقبولانند كه زشتيد .

در شناخت پدر و مادر خود بكوشيد. هيچ كس نمي داند كه آنان را كي براي هميشه از دست خواهيد داد. با خواهران و برادران خود مهربان باشيد. آنها بهترين رابط شما با گذشته هستند و به گمان قوي تنها كساني هستند كه بيش از هر كس ديگر در آينده به شما خواهند رسيد.

به ياد داشته باشيد كه دوستان مي آيند و مي روند، ولي آن تك و توك دوستان جان جاني كه با شما مي مانند را حفظ كنيد. براي پل زدن ميان اختلافهاي جغرافيايي و روشهاي زندگي سخت بكوشيد، زيرا هرچه بيشتر از عمر شما بگذرد، بيشتر پي مي بريد كه به افرادي كه در جواني مي شناختيد محتاجيد.

سفر كنيد


برخي حقايق لاينفك را بپذيريد: قيمتها صعود مي كنند، سياستمداران كلك ميزنند، شما هم پير ميشويد. و آنگاه كه شديد، در تخيلتان به ياد مي آوريد كه وقتي جوان بوديد قيمتها مناسب بودند، سياستمداران شريف بودند، و بچه ها به بزرگترهايشان احترام ميگذاشتند.

به بزرگترها احترام بگذاريد.

توقع نداشته باشيد كه كس ديگري نان آور شما باشد. ممكن است حساب پس اندازي داشته باشيد. شايد هم همسر متمولي نصيبتان شده باشد. ولي هيچگاه نمي توانيد پيش بيني كنيد كه كدام خالي ميشود يا بشما جاخالي مي دهد.

خيلي با موهايتان ور نرويد وگرنه وقتي چهل سالتان بشود، شبيه موهاي هشتاد ساله ها ميشود. دقت كنيد كه نصايح چه كسي را مي پذيريد، اما با كساني كه آنها را صادر مي كنند بردبار و صبور باشيد. نصيحت ، گونه ي ديگر غم غربت است. ارائه ي آن روشي براي بازيافت گذشته از ميان تل زباله ها، گردگيري آن و ماله كشيدن بر روي زشتي ها و كاستي هايشان و مصرف دوباره ي آن به قيمتي بالاتر از آنچه ارزش دارد، است. اما اگر به اين مسايل بي توجه هستيد لااقل حرفم درمورد كرم ضد آفتاب بپذيريد.

شیر باشم یا روباه

مردی فرزندش را برای به دست آوردن تجربه به خارج شهر فرستاد. پس زمانی که فرزند از شهر خارج شد، روباه مریضی را دید پس مدتی درنگ کرد ...اندیشید ... چگونه روباه غذا به دست می‌آورد؟
در این لحظه شیری را دید که با او شکاری بود. زمانی که به روباه نزدیک شد، از شکار خورد و باقی را ترک گفت و خارج شد.
پس از لحظه‌ای روباه به سختی خود را حرکت داد و به شکار باقی مانده نزدیک شد و شروع به خوردن کرد.
پس پسر با خود گفت: بی‌شک خداوند ضامن روزی است، پس چرا مشقت و سختی را تحمل کنم؟
سپس پسر نزد پدرش رفت و برای پدرش ماجرا را باز گفت.
پدر گفت: فرزندم اشتباه می‌کنی ... من برای تو زندگی شرافت مندانه‌ای را می‌خواستم. به شیر نگاه کن! به دیگران کمک می‌کند. چگونه همان طور که می‌دانی او حیوانی قوی است!
اما به روباه نگاه کن ... او منتظر کمک دیگران است ... و از این رو برای او زندگی، شرافت‌مندانه نیست. پس فرزند متوجه شد و دیدگاهش در پیرامون زندگی عوض شد.
 
پابلو نرودا
 
به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی 
اگر سفر نكنی،  اگر كتابی نخوانی،  اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،  اگر از خودت قدردانی نكنی. 


به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی 
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،  وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند. 


به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی 
اگر برده‏ی عادات خود شوی،  اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ... 


اگر روزمرّگی را تغيير ندهی 
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی، يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی. 


تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی 
اگر از شور و حرارت، از احساسات سركش، و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،  و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند
 دوری كنی . . . 


تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی 
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،  اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی، 
اگر ورای روياها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات ورای مصلحت‌انديشی بروی . . . 


امروز زندگی را آغاز كن! 
امروز مخاطره كن! 
امروز كاری كن! 
نگذار كه به آرامی بميري
 
پیش داوری
 

در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد  روي اولين صندلي نشست. از كلاس هاي ظهر متنفر بود اما حداقل اين حسن را داشت كه مسير خلوت بود...

اتوبوس كه راه افتاد نفسي تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد. 

پسر جوانی روي صندلي جلويي نشسته بود كه فقط مي توانست نيمرخش را ببيند كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد ...

به پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع كرد :

چه پسر جذابي! حتي از نيمرخ هم معلومه. اون موهاي مرتب شونه شده و اون فك استخوني . سه تيغه هم كه كرده حتما ادوكلن خوشبويي هم زده...

چقدر عينك آفتابي بهش مي آد... يعني داره به چي فكر مي كنه؟ 

آدم كه اينقدر سمج به بيرون خيره نميشه! لابد داره به نامزدش فكر مي كنه...

آره. حتما همين طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه.  بايد به هم بيان (كمي احساس حسادت)...

مي دونم پسر يه پولداره...  با دوستهاش قرار مي ذاره كه با هم برن شام بيرون. كلي با هم مي خندند و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن ؛ ميرن پارتي، كافي شاپ، اسكي... چقدر خوشبخته!

يعني خودش مي دونه؟ مي دونه كه بايد قدر زندگيشو بدونه؟!!

دلش براي خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهكار است. احساس بدبختي كرد. كاش پسر زودتر پياده مي شد...!!!

  ايستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جايش بلند شد. 

مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تيپ بود. ..

  پسر با گام هاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثي كرد و چيزي را كه در دست داشت باز كرد...

   يك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه اي باريك به هم پيوستند و يك عصاي سفيد رنگ را تشكيل دادند. ..

  از آن به بعد ديگر هرگز عينك آفتابي را با عينك سياه اشتباه نگرفت و به خاطر چيزهايي كه داشت خدا را شكر كرد...

خوشبختی

خوشبختی مانند توپی است که وقتی می غلطتد به دنبال آن می دویم و وقتی متوقف میگردد به آن لگد می زنیم...
 
بادکنک فروش
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد ...

  بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد .

  سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.

بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند...

پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود !

تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :

پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد ...

دوست کوچک من ، زندگی هم همینطور است  و چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست ...

مهم درون آدمهاست ، و چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه  و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشود ...   

زیباترین قلب

روزی دختر جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می كرد كه زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد ، جمعیت زیادی جمع شدند ، قلب او كاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود ، پس همه تصدیق كردند كه قلب او به راستی زیباترین قلبی است كه تاكنون دیده اند .

دختر جوان در كمال افتخار ، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت ، ناگهان پسر جوانی جلو جمعیت آمد و گفت : اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست .

دختر جوان و بقیه جمعیت به قلب پسر جوان نگاه كردند ، قلب او با قدرت تمام می تپید ، اما پر از زخم بود . قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تكه هایی جایگزین آنها شده بود ، اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نكرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد .

در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت كه هیچ تكه ای آنها را پر نكرده بود ،

لیلی و مجنون

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

 عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

 سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

 گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

 جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

 نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

 خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

 مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

 گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

 سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

 عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

 سوختم در حسرت یک یاربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

 روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

 مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه‌ام در میزنی

 حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

 مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

 

حماقت انسان

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.

  روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند  و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…

به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.

با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.

این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»

روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون...!!!

 

 دو چيز را پاياني نيست : يکي جهان هستي و ديگري حماقت

انسان . البته در مورد اولي مطمئن نيستم!!! آلبرت انيشتين

دید مثبت

دختر دانش آموز صورتی زشت داشت.

دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره...

روز اولی که به مدرسه ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.

نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت...

او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟!!

یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
اما کاترینای عزیزم ، بر عکس من  تو بسیار زیبا و جذاب هستی ... 

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند...

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود :

به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.

ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.

مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت...

آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود؟!


 سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم ...!

5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت : برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟!

همسرم جواب داد : من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم ...!

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید ... 

قانون دانه

نگاهي به درخت ســـيب بيندازيد.

شايد پانـــصد ســـيب روی درخت باشد که هر کدام حاوي دست کم ده دانه است.

خيلي دانه دارد نه؟!

ممکن است بپرسيم «چرا اين همه دانه لازم است تا فقط چند درخت ديگر اضافه شود؟»

اينجا طبيعت به ما چيزي ياد مي دهد :

«اکثر دانه ها هرگز رشد نمي کنند. پس اگر واقعاً مي خواهيد چيزي اتفاق بيفتد، بهتر است بيش از يکبار تلاش کنيد.»

از اين مطلب مي توان اين نتايج را بدست آورد:

- بايد در بيست مصاحبه شرکت کني تا يک شغل بدست بياوري.

- بايد با چهل نفر مصاحبه کني تا يک فرد مناسب استخدام کني.

- بايد با پنجاه نفر صحبت کني تا يک ماشين، خانه، جاروبرقي، بيمه و يا حتي ايده ات را بفروشي.

- بايد با صد نفر آشنا شوي تا يک رفيق شفيق پيدا کني.


وقتي که «قانون دانه» را درک کنيم ديگر نااميد نمي شويم و به راحتي احساس شکست نمي کنيم.

قوانين طبيعت را بايد درک کرد و از آنها درس گرفت.

در يک کلام : افراد موفق هر چه بيشتر شکست مي خورند، دانه هاي بيشتري مي کارند...

مسابقه

قورباغه ها

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که �

 

 

مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فكر می كردند كه این پسر جوان چطور ادعا می كند كه قلب زیباتری دارد .

دختر جوان به قلب پسر جوان اشاره كرد و خندید و گفت : تو حتماً شوخی می كنی ... قلبت را با قلب من مقایسه كن ، قلب تو ، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است .

پسر جوان گفت : درست است قلب تو سالم به نظر می رسد ، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی كنم ، می دانی ، هر زخمی نشانگر انسانی است كه من عشقم را به او داده ام ، من بخشی از قلبم را جدا ك


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: , , ,
:: بازدید از این مطلب : 253
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

 

 

 

از میان تمام بازی های کودکانه تنها" یادم تو را فراموش "را خوب بلد بودی ...

 

 

 

ای یادگار لحظه های زیبا ، به احترام تمام زیبائی های دنیا فراموشت نمیکنم . . .

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

مینویسم روی صفحه ی غریب زندگی ، من فراموشت نمی كنم عزیز، به سادگی



 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

کاش تو دنیا دو رنگ گل وجود داشت قرمزو سفید

قرمزها مال تو ؛ سفید مال من

که اگر تو منو فراموش کردی

گل های قرمزت پر پر بشه

ولی اگر من تو رو فراموش کردم

 

گل های سفید کفنم بشه...


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

زندگی به من آموخت كه چگونه گریه كنم اما گریه به من نیاموخت كه چگونه زندگی كنم.پ

و نیز به من آموختی چگونه دوست بدارم اما به من نیاموختی كه چگونه تو رو فراموش كنم

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

میرم تا در غبار غم فراموشت کنم / سر در آغوش پشیمانی گذارم تا تو را

ای امید آتشین با گریه خاموشت کنم . . .

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

اسمت را نوشتم روی سیگار تا بسوزه ، که وقتی سیگار تموم شد فراموشت کنم .

ولی نمی دونستم که هر پک که به سیگار میزنم اسمت میره تو نفسم

 

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

5 راه برای فراموش کردن اونی که خیلی دوستش داری:

.

.

.

.

 

دنبال چی میگردی ؟؟؟می‌کشمت اگه بخوای فراموشم کنی..

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم

خدا حافظ نا مهربون میخوام ازت دل بکنم

سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم

این جمله رو اینقدر میگم تا که فراموشت کنم

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

تو رفتی و تنها چند خاطره که هیچگاه نمی توانم فراموش کنم بر جا گذاشتی...

خاطره هایی که یاد آن این دل عاشقم را می سوزاند....

دلم بدجور برای تو تنگ است عزیزم....

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

آرزوی من اینست

که دو روز طولانی

درکنار تو باشم فارغ از پشیمانی

آرزوی من اینست

یا شوی فراموشم

یا که مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

«شاید کسی را که با او خندیده‌ای فراموش کنی، اما هرگز کسی را که

با او گریسته‌ای از یاد نخواهی برد.» . جبران خلیل جبران

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

اگر یادت کنم دیوانه می شم / فراموشت کنم بیگانه میشم

اگر ترکت کنم میمیرم از غم / فراموشت کنم می پاشم از هم

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

عزیز من ببخش اگه فراموشت نمی کنم

ببخش که تو خیالمم حتی بوست نمی کنم

ببخش که دست من هنوز لایق دستات نشده

راستی بدون که قلب من دلخور از حرفات نشده

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

دوست دارم بمیرم و سیاه پوشت کنم، دوست ندارم بمانم و فراموشت کنم..

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

اگر میخوای فراموشت کنم به آدرس زیر مراجعه کن

w w w.توخواب ببینی .com !

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد / عاشقانه تکیه بر دوشت کنم اما نشد

آمدم تا از سر دلتنگی ام گریه تلخی در آغوشت کنم اما نشد

نازنینم یاد تو هرگز نرفت از خاطرم سعی کردم فراموشت کنم اما نشد . . .

می روم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

می روم از رفتنم دل شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

خواستم خودمو گول بزنم ؛ همه ی خاطراتم رو انداختم یه گوشه ای و گفتم

  فراموش ؛ یه چیزی ته قلبم خندید و گفت : یادمه

 

 

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: عاشقانه فراموشی ,
:: بازدید از این مطلب : 314
تاریخ انتشار : 19 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن
سلام من

به غنچه ای که صبحدم ، به خنده باز می شود . . .


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



به لحظه های “بی” توبودن سلام میکنم / به سینه ام دلی هست به نام میکنم

تمام میشود این فاصله ها بی گمان / به لحظه های “با “تو بودن سلام میکنم . . .


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



سلام عزیز مهربون ما رو نمیبینی خوشی؟

هنوزم مثل قدیما دلبری و عاشق کشی . . .!؟






 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



خزان که مال ما شد ، بهار مال شما

صاف و ساده بگویم ، سلام حال شما !؟


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



سلام بر تو که عاشق سلام بر تو که شیدا / سلام بر تو که خوابی سلام بر تو که رویا

سلام شعر فریبا سلام دلبر زیبا  / سلام راوی غم ها سلام عاشق شیدا . . .


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



سلام ای طراوت همیشه! دوست دارانت را دریاب!

ما آن بیدلانیم که دل خود را در افق های آبی ات می جوییم !


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



سلام

صبحت زیبا چرا من هر صبح خودم را در آینه تو سبز میبینم

و تو خودت را در آینه من آبی

بیا برویم باورمان را قدم بزنیم

تا شانه های خیابان خیال کنند

جنگل و دریا بهم رسیده اند . . .


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



سلام بهونه قشنگ من برای زندگی / آره بازم منم همون بهونه همیشگی

فدایه مهربونیات چه میکنی با سرنوشت / دلم برات تنگ شده بود این نامه و واست نوشت . . .


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



سلام

ببخشید ما داشتیم تو کوچه اس ام اس بازی میکردیم

یکی از سلاما افتاد تو خونتون ! میشه پسش بدین !؟؟

ما منتظریم !


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



سلام به قاصدک های خبر رسان که محکوم به خبرند

وسلام به شقایقهایی که محکوم به عشقند

و سلام به تو که محکوم به دوست داشتنی . . .


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



(اس ام اس برای جواب سلام)

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا برجاست

سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

سلام من

به آن پرند سپیده وشادمان

که در سپیده با نسیم

ترانه ساز می شود


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



سلام من

به پیچکی که صبح دست سبز او

به سوی آسمان بی کران دراز می شود . . .


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم

و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود . . .


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



اس ام اس سلام برای نماز صبح

سلام من

به هر چه وبه هر کــــسی که با سحر

تمام جسم و جان او پر از نماز می شود . . .


 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



سلام ای دل نورانی خورشید، ای نگاه آبی آسمان، ای شکوه آفرینش!

سلام ای وسیع جاری، ای پهنه نور باران، ای طراوت بی کران

روزت به خیر باد

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: اس: اس ام اس سلام کردن ,
:: بازدید از این مطلب : 351
تاریخ انتشار : 19 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن


نیمه شب صورتم را به خدا خواهم كرد خواهش دیدار تو را خواهم كرد

تا جان دارم و درسینه نفس به تو و عشق تو ای دوست وفا خواهم كرد


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در اين حريم شبانه ستم گرفته در اين شب خوف و خاكستر كه غم گرفته

رفيق فروزان روشن رهايي من ستاره‌ها را صدا بزن دلم گرفته


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در این شبهای سیاه ازغم ...سپیدی عشق تو را می جویم

اما دریغ از این پندار خام ..که در سیاهی سپیدی می جویم


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دیگران گر به وصال تو خوشند ، ما شب و روز به یک وعده ی دیدار تو خوشیم .


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در اوج یقین اگر چه تردیدی هست در هر قفسی کلید امیدی هست
چشمک زدن ستاره در
شب، یعنی توی چمدان ماه خورشیدی هست


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شبی از سوز گفتم قلم را /
بیا بنویس غم های دلم را
 قلم گفتا برو بیمار عاشق ، ندارم طاقت این بار غم را


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دل من ترانه دارد ، غم عاشقانه دارد / به هوای روی ماهت ، همه شب بهانه دارد


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مگر آفتابی برآید امشب که دل ما ببرد ! ور نه این ظلمت
شب ، دل ما را به سیاهی سپرد


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تو کار نداری شب و روز نداری خواب و خوراک نداری زندگی نداری یکسره تو قلب منی


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شبي از شت يك تنهايي غمناك باراني ترا با لهجه ي گل هاي نيلوفر صدا كردم
براي با طراوت ماندن باغ
قشنگ آرزو هايت دعا كردم


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هر شب كه انتظار تو را مي برم به روز /شرمنده كه بدون تو نفس مي كشم هنوز


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در این شب ها چه خاموشم ، بیاد تو هم
آغوشم ، به من گفتی وفا دارم ، چه شد کردی فراموشم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دردا ! دلم گرفته از روزگار امشب ، دیگر نمانده در دل صبر و قرار امشب
آه ! آه ای آسمان ساکت ببین دیده ترم را ، دارم بسی شکایت از کردگار امشب .


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به قلبم نشستی نگفتم چرا / دلم را شکستی نگفتم چرا
یکی خواب
شب های من را ربود / چو دیدم تو هستی نگفتم چرا


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شب مهتابی چه خوش است برای دیدن یار اما چه کنم دیوار بلند است و نگاه ها بسیار

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چشمانم در آسمان به جستجوی آخرین ستاره ی
شب است و میروم به اوج ، کنار او
ستاره ای که در سپهر آرزو ، یگانه تقدیر من است .

sms اس ام اس عاشقانه شب - شب بخیر گفتن .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تو مثل راز پاييزي و من رنگ زمستانم چگونه دل اسيرت شد قسم به شب نمي دانم
تو مثل مرز احساسي قشنگ و دور و نامعلوم و من در حسرت ديدار چشمت رو به پايانم

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: اس ام اس شب ,
:: بازدید از این مطلب : 295
تاریخ انتشار : 19 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن
مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت :”عزیزم از من خواسته شده که با رییس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم” ما به مدت یک هفته  آنجا خواهیم بود. این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی را که منتظرش بودم بگیرم .لطفا لباسهای کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن. ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه بر خواهم داشت .راستی اون لباس راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار!!

 

زن با خودش فکر کرد که این مساله کمی غیر طبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد . هفته بعد مرد به خانه  آمد. کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب و مرتب بود. همسرش به او خوش آمد گفت و پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟؟

مرد گفت :بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا‘ چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم. اما چرا اون لباس راحتی را که گفته بودم برایم نذاشته بودی؟؟

جواب زن خیلی جالب بود: زن جواب داد: لباس راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.!!
نتیجه اخلاقی:هیچ وقت به زنها دروغ نگو!!!!!

خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به

هواپیما بود..

باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما

مدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه كتاب این

مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی خرید...

اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود ..تا

هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه.کنار دستش .اون جایی که

پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن

مجله ای که با خودش آورده بود ..

وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم یه دونه ورداشت

..خانومه عصبانی شد ولی به روی خودش نیاورد..فقط پیش خودش فکر کرد این

یارو عجب رویی داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابی حالشو میگرفتم

هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت ..آقاهه هم یکی ور میداشت .دیگه

خانومه داشت راستی راستی جوش میاورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه

وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا این آقای

پر رو و سواستفاده چی چه عکس العملی نشون میده..هان؟؟؟؟آقاهه هم با کمال

خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه

ونصف دیگه شو خودش خورد..

اه ..این دیگه خیلی رو میخواد...خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در

نمیومد.

در حالی که حسابی قاطی کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت

وعصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیماوقتی نشست سر جای خودش تو

هواپیما ..یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو بر داره..که یک دفعه غافلگیر

شد..چرا؟ برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بود توی کیفش هست

.<<.دست نخورده و باز نشده>>

فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد.اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی

رو وقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود.اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی

شیرینی هاشو با او تقسیم کرده بود.در زمانی که اون عصبانی بود و فکر میکرد

که در واقع اون آقاهه است که داره شیرینی هاشو میخوره

و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از

اون آقا رو نداره

چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست

سنگ بعد از این که پرتاب شد

دشنام .. بعد از این که گفته شد..

موقعیت .... بعد از این که از دست رفت

و زمان... بعد از این که گذشت و سپری شد

                    ادامه مطلب...............


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خاطرات ,
:: بازدید از این مطلب : 298
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

 

میگن یه مطربی بود در مشهد به نام کریم تار زن.آلوده بود.خیلی بد بود.تارش سر شونش بود.داشت می زد و می رفت.تو راه دید یه جایی جمعیت خیلی زیاده.دم بازار فرش فروشای مشهد.پرسید چه خبره اینجا؟گفتن که آسیدهاشم نجف آبادی اینجا منبر میره(ایشان اهل دل بود.صاحب نفس بود.نفسش در مردم اثر می کرد).کریم تار زن یه مرتبه با خودش گفت که بریم در خونه خدا.ببینیم این چی می گه که این قدر مردم جمع میشن   

 

      تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است...

                                           ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است

 

خدا توبه کرد به سوی این کریم تارزنه.وارد مسجد شد.شلوغ بود.همون دم در که مردم کفشاشونو در میارن زانو زد و نشست.مرحوم آسید هاشم رو منبر نشسته بود.دید یه مشتری براش اومده.از اون مشتریای عالی.بحثشو عوض کرد آورد توی توبه و رحمت و مغفرت حق.با لحن شیرینی که داشت شروع کرد این ابیات معروف رو خوندن:

                  باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی... گر کافر و گبر و بت پرستی باز آی

                  این درگه ما درگه نومیدی نیست........ صد بار اگر توبه شکستی باز آی

تارزنه شروع کرد گریه کردن.دستشو بلند کرد.صدا زد آی آقا یه سوال دارم ازت.سرها برگشت عقب ببینن سائله کیه.دیدن مطربه اومده.آلودهه اومده. ـسوالت چیه؟بپرس ـگفت رو منبر از قول خدا داری می گی باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی.سوالم اینه که اگه من آلوده برگردم رام می ده؟آخه من خیلی بدم. ـگفت عزیز دلم خدا در خونشو برا تو وا کرده.منم برا تو منبر رفتم.خدا این مجلسو برا تو آماده کرده.کریم تارشو بلند کرد زد زمین.تار شکست.گفت آقای نجف آبادی قیامت شهادت بده که من آمدم.آشتی کردم.

یکی از علمای بزرگ مشهد می فرمود کار این تارزنه به جایی رسید هر که در مشهد یه حاجت سختی داشت صبح میومد پیش این تارزنه می گفت آقا امروز رفتی حرم امام رضا سفارش ما رو بکن می رفت سفارش می کرد امام رضا حرف این مطربه رو می خرید.(رحمت خدا خیلی زیاده.حدیث داره خدا ۱۰۰قسمت رحمت داره.یه قسمتشو بین همه موجودات هستی تقسیم کرده تمام این محبتا به برکت اون یه قسمته.۹۹قسمت رحمتشو نگه داشته قیامت بین بنده هاش تقسیم کنه)

 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای زیبا ,
:: بازدید از این مطلب : 318
تاریخ انتشار : 19 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

 

یکی از بهترین نعمت هایی که خداوند متعال به بعضی عنایت می فرماید

 این است که لذت مناجات و راز و نیاز با خود را به وی می چشاند

.چه بسیار اشخاصی که شنیدن فرازی هر چند کوتاه از دعاهایی

 که از اهل بیت رسیده موجبات هدایت آنان را فراهم کرده است.

 در این دعا ها معانی بلندی نهفته است که دل هر عاشقی را

 واله و شیدا می کند. دعاهایی چون : ابوحمزه ثمالی جوشن

کبیر کمیل مناجات خمس عشر مناجات مسجد کوفه و ... .

در این شب های عزیز از خدا بخواهیم طعم عبادت و بندگی

 و ترک معصیت و لذت مناجات با خود را به ما عطا فرماید...

فرازی از دعای جوشن کبیر...

ای آنکه از مراد دل مشتاقانت آگاهی 

                    ای آنکه از ضمیر خاموشان با خبری

ای آنکه ناله خسته دلان را می شنوی 

                     ای آنکه گریه بندگان ترسان را می بینی

ای آنکه رواساختن حاجات نیازمندان بدست اوست

                      ای آنکه عذر توبه کنندگان را می پذیری

ای آنکه عمل مفسدان را (به زور) اصلاح نمیکنی 

                      ای آنکه پاداش نیکوکاران را ضایع نمی گردانی

ای آنکه از قلوب عارفان دور نیستی 

                  ای بخشنده ترین بخشندگان


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: مطالب آموزنده , ,
:: برچسب‌ها: او ,
:: بازدید از این مطلب : 336
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

جمعه

5شنبه

4شنبه

3شنبه

2شنبه

1شنبه

شنبه

 

کمی صبر کن

نامه دریافت میکنی

خواب تو را می بیند

 یک خیال

روز بدی داری

کمی صبر کن

روز خوب میگذرد

6-7

فامیل میشوید

دیدارغیر منتظره

درموردت کنجکاوی میکند 

مواظب دوستانت باش

همان می آید

امروز خوشحالی

مواظب کارهایت باش

7-8

زیبایی امامغرور

جوابش رابده

مغرورنباش

دررویایی هستی ولی نمیدانی

زدست1 نفر ناراحت می شوی

دیدار

مطمئن باش دوستت دارد

8-9

به مسافرت میروی

صحبت مهمی میشود

اتفاقی برایت می افتد

خوابهایت به حقیقت می پیوندد

به تو فکرمیکند

می خواهد تو را ببیند

خوشحالی

9-10

با او رابطه برقرار میکنی

دوست دارد تو را ببیند

هرگز فراموشت نمیکند

با او رابطه برقرار میکنی

دیداربا کسی که دوستش داری

باتوصحبت میکند

نامه دریافت میکنی

10-11

اولین عشقش هستی

دیدار

به تو فکر میکند

از خوابی وحشت داری

به تو می اندیشد

دوستت دارد

دعوا میکنی

11-12

صحبت درباره توست

خبر خوش

هوشیار باش

غمگینی

به آرزویت میرسی

مواظب خودت باش

دیدار

12.13

به میهمانی میروی

دلت پیش اوست

به تو احترام میگذارد

بیش از حد کنجکاوی

به آرزوهایت میرسی

به گذشته فکر کن

دیدار با کسی

13-14

عاشق او میشوی

دوستت دارد

به حرف مردم اعتماد دارد

فامیل میشوید

طرفداری از تو

زیبا به نظر می رسد

یک اتفاق بد

14-15

او را میبینی

اذیتش نکن

از تو خوشش می آید

به زیبائیت نناز

یک سختی در راه داری

عجله در دوستی داری

مهربانی می بینی

15-16

مطمئن باش اولین عشقشی

بعدازظهر خوشی داری

درست فکر کن

به فکر آرزوهای گذشته ات باش

دوستت دارد

در کارهایت کمی ناراحتی

یک روزخوب و عالی

16-17

خیانت کار نباش

مواظب اوقات باش

یک خبر جدید

دیدار با کسی که دوستش داری

صحبت در مورد توست

در کارهایت به تو کمک می کند

به تو قکر میکند

17-18

ازدواج

کسی تو را دوست دارد و تو نمیدانی

دوست عزیزت می آید

نامه ای دریافت میکنی

ازدواج

صبور باش

برای او ارزشمندی

18-19

اگر باکسی درددل می کنی مراقب باش

هیچ اتفاقی نمی افتد

در تکاپویی

منتظری

تهدید

منتظر باش

کمکش کن

19-20

در رنج و سختی قرار می گیرد

به کارهایش فکر کن

بعدازظهر خوشی داری

به فکر فردا باش

دیداربا کسی که سالها اورا ندیده ای

خیانت      می کنی

دیدار غیر منتظره

20-21

کمی درباره خودت فکر کن

خیانت کار نباش

صحبت درباره توست

مضطربی

یک شب ترسناک

صحبت در مورد توست

درباره تو صحبت میکند

21-22

به حرف مردم اهمیت نده

دیدار

منتظر کسی هستی

کسی راجع به تو حرف می زند

یک اتفاق خوب

به رفتارت اهمیت می دهد

درباره تو صحبت کرده

22-23

مواظب خودت باش

خوش بختی

ازدواج

به فکرت می رسد

خوابهای خوش

خواب خوشی می بینی

در خواب تو را می بیند

23-24


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: لینکهای جذاب , ,
:: برچسب‌ها: فال عطسه ,
:: بازدید از این مطلب : 308
تاریخ انتشار : 21 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

وحشي بافقي

خبر از سرزنش خار جفا نيست ترا

اي گل تازه که بويي ز وفا نيست ترا

التفاتي به اسيران بلا نيست ترا

رحم بر بلبل بي برگ و نوا نيست ترا

با اسير غم خود رحم چرا نيست ترا

ما اسير غم و اصلا غم ما نيست ترا

جان من اينهمه بي باک نمي‌يابد بود

فارغ از عاشق غمناک نمي‌بايد بود

همره غير به گلگشت گلستان باشي

همچو گل چند به روي همه خندان باشي

زان بينديش که از کرده پشيمان باشي

هر زمان با دگري دست و گريبان باشي

ياد حيراني ما آري و حيران باشي

جمع با جمع نباشند و پريشان باشي

به جفا سازد و سد جور براي تو کشد

ما نباشيم که باشد که جفاي تو کشد

غير را شمع شب تار نمي‌بايد بود

شب به کاشانه‌ي اغيار نمي‌بايد بود

يار اغيار دل‌آزار نمي‌بايد بود

همه جا با همه کس يار نمي‌بايد بود

تا به اين مرتبه خونخوار نمي‌بايد بود

تشنه‌ي خون من زار نمي‌بايد بود

موجب شهرت بي باکي و خودکامي تست

من اگر کشته شوم باعث بدنامي تست

جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد

ديگري جز تو مرا اينهمه آزا نکرد

هيچ سنگين دل بيدادگر اين کار نکرد

آنچه کردي تو به من هيچ ستمکار نکرد

هيچکس اينهمه آزار من زار نکرد

اين ستمها دگري با من بيمار نکرد

مردم ، آزار مکش از پي آزردن من

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

جان من سنگدلي ، دل به تو دادن غلط است

روي پر گرد به راه تو نهادن غلط است

چشم اميد به روي تو گشادن غلط است

جان شيرين به تمناي تو دادن غلط است

رفتن اولاست ز کوي تو ، ستادن غلط است

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

تو نه آني که غم عاشق زارت باشد

عاشق بي سر و سامانم و تدبيري نيست

مدتي هست که حيرانم و تدبيري نيست

خون دل رفته به دامانم و تدبيري نيست

از غمت سر به گريبانم و تدبيري نيست

چه توان کرد پشيمانم و تدبيري نيست

از جفاي تو بدينسانم و تدبيري نيست

عاجزم چاره‌ي من چيست چه تدبير کنم

شرح درماندگي خود به که تقرير کنم

گل اين باغ بسي ، سرو روان بسيار است

نخل نوخيز گلستان جهان بسيار است

ترک زرين کمر موي ميان بسيار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسيار است

نه که غير از تو جوان نيست، جوان بسيار است

با لب همچو شکر تنگ دهان بسيار است

قصد آزردن ياران موافق نکند

ديگري اينهمه بيداد به عاشق نکند

به کمند تو گرفتارم و مي‌داني تو

مدتي شد که در آزارم و مي‌داني تو

داغ عشق تو به جان دارم و مي‌داني تو

از غم عشق تو بيمارم و مي‌داني تو

از براي تو چنين زارم و مي‌داني تو

خون دل از مژه مي‌بارم و مي‌داني تو

از تو شرمنده يک حرف نبودم هرگز

از زبان تو حديثي نشنودم هرگز

دست بر دل نهم و پا بکشم از کويت

مکن آن نوع که آزرده شوم از خويت

نکنم بار دگر ياد قد دلجويت

گوشه‌اي گيرم و من بعد نيايم سويت

سخني گويم و شرمنده شوم از رويت

ديده پوشم ز تماشاي رخ نيکويت

ورنه بسيار پشيمان شوي از کرده‌ي خويش

بشنو پند و مکن قصد دل‌آزرده‌ي خويش

از سر کوي تو خودکام به ناکام روم

چند صبح آيم و از خاک درت شام روم

از پيت آيم و با من نشوي رام روم

سد دعا گويم و آزرده به دشنام روم

نبود زهره که همراه تو يک گام روم

دور دور از تو من تيره سرانجام روم

جان من اين روشي نيست که نيکو باشد

کس چرا اينهمه سنگين دل و بدخو باشد

يار شو با من بيمار چه مي‌پرهيزي

از چه با من نشوي يار چه مي‌پرهيزي

بگشا لعل شکر بار چه مي‌پرهيزي

چيست مانع ز من زار چه مي‌پرهيزي

نه حديثي کني اظهار چه مي‌پرهيزي

حرف زن اي بت خونخوار چه مي‌پرهيزي

چين بر ابرو زن و يک بار به ما حرف مزن

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن

سوز من سوخته داغ جفا مي‌داند

درد من کشته‌ي شمشير بلا مي‌داند

همه کس حال من بي سر و پا مي‌داند

مسکنم ساکن صحراي فنا مي‌داند

عاشقي همچو منت نيست خدا مي‌داند

پاکبازم هم کس طور مرا مي‌داند

سر خود گيرم و از کوي تو آواره شوم

چاره‌ي من کن و مگذار که بيچاره شوم

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

از سر کوي تو با ديده تر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت

تا نظر مي‌کني از پيش نظر خواهم رفت

نيست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت

نه که اين بار چو هر بار دگر خواهم رفت

لطف کن لطف که اين بار چو رفتم ، رفتم

از جفاي تو من زار چو رفتم ، رفتم

چند پا مال جفاي تو ستمگر باشم

چند در کوي تو با خاک برابر باشم

از تو چند اي بت بدکيش مکدر باشم

چند پيش تو ، به قدر از همه کمتر باشم

باز اگر سجده کنم پيش تو کافر باشم

مي‌روم تا به سجود بت ديگر باشم

طاقتم نيست از اين بيش تحمل تا کي

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کي

ابتداي خط مشکين ترا بنده شوم

سبزه دامن نسرين ترا بنده شوم

گره ابروي پرچين ترا بنده شوم

چين بر ابرو زدن و کين ترا بنده شوم

طرز محبوبي و آيين ترا بنده شوم

حرف ناگفتن و تمکين ترا بنده شوم

کيست استاد تو اينها ز که آموخته‌اي

الله ، الله ، ز که اين قاعده اندوخته‌اي

زود خود را به سر کوي عدم مي‌بينم

اينهمه جور که من از پي هم مي‌بينم

همه کس خرم و من درد و الم مي‌بينم

ديگران راحت و من اينهمه غم مي‌بينم

هستم آزرده و بسيار ستم مي‌بينم

لطف بسيار طمع دارم و کم مي‌بينم

حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگير

خرده بر حرف درشت من آزرده مگير

از تو قطع طمع لطف و عنايت نکنم

آنچنان باش که من از تو شکايت نکنم

همه جا قصه‌ي درد تو روايت نکنم

پيش مردم ز جفاي تو حکايت نکنم

خويش را شهره‌ي هر شهر و ولايت نکنم

ديگر اين قصه بي حد و نهايت نکنم

خوش کني خاطر وحشي به نگاهي سهل است

سوي تو گوشه چشمي ز تو گاهي سهل است

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com 

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است

انگار که دیدیم ، ندیدیم ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میوه یک باغ نچیدیم ، نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم ، رسیدیم

((وحشی)) سبب دوری و این قسم سخنها

آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم

شاعر: (وحشی بافقی)

             بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

سپهر قصد من زار ناتوان دارد
که بر میان کمر کین ز کهکشان دارد

جفاى چرخ نه امروز می رود بر من
به ما عداوت دیرینه در میان دارد

به کنج بی کسى و غربتم من آن مرغى
که سنگ تفرقه دورش ز آشیان دارد

منم خرابه نشینى که گلخن تابان
به پیش کلبه ى من حکم بوستان دارد

منم که سنگ حوادث مدام در دل سخت
به قصد سوختنم آتشى نهان دارد

کسى که کرد نظر بر رخ خزانى من
سرشک دمبدم از دیده ها روان دارد

چه سازم آه که از بخت واژگونه من
بعکس گشت خواصى که زعفران دارد

دلا اگر طلبى سایه ى هماى شرف
مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد

ز ضعف خویش برآ خوش از آن جهت که هماى
ز هر چه هست توجه به استخوان دارد

گرت دهد به مثل زال چرخ گرده ى مهر
چو سگ بر آن ندوى کان ترا زیان دارد

بدوز دیده ز مکرش که ریزه ى سوزن
پى هلاک تو اندر میان نان دارد

کسى ز معرکه ها سرخ رو برون آید
که سینه صاف چو تیغ است و یک زبان دارد

چو کلک تیره نهادى که می شود دو زبان
همیشه روسیهى پیش مردمان دارد

ز دستبرد اراذل مدام دربند است
چو زر کسى که دل خلق شادمان دارد

کسى که مار صفت در طریق آزار است
مدام بر سر گنج طرب مکان دارد

خود آن که پشت بر اهل زمانه کرد چو ما
رخ طلب به ره صاحب الزمان دارد

شه سریر ولایت محمد بن حسن
که حکم بر سر ابناى انس و جان دارد

کفش که طعنه به لطف و سخاى بحر زند
دلش که خنده به جود و عطاى کان دارد

به یک گداى فرومایه صرف می سازد
به یک فقیر تهى کیسه در میان دارد

 

 

نه هر دل کاشف اسرار «اسرا» ست

 

نه هر کس محرم راز « فاوحا» ست

نه هر عقلی کند این راه را طی

 

نه هر دانش به این مقصد برد پی

نه هرکس در مقام «لی مع الله»

 

به خلوتخانه‌ی وحدت برد راه

نه هر کو بر فراز منبر آید

 

«سلونی» گفتن از وی در خور آید

«سلونی » گفتن از ذاتیست برتر

 

که شهر علم احمد را بود در

چو گردد شه نهانی خلوت آرای

 

نه هرکس را در آن خلوت بود جای

چو صحبت با حبیب افتد نهانی

 

نه هرکس راست راز همزبانی

چو راه گنج خاصان را نمایند

 

نه بر هرکس که آید در گشایند

چو احمد را تجلی رهنمون شد

 

نه هر کس را بود روشن که چون شد

کس از یک نور باید با محمد

 

که روشن گرددش اسرار سرمد

بود نقش نبی نقش نگینش

 

سراید «لوکشف» نطق یقینش

جهان را طی کند چندی و چونی

 

کلاهش را طراز آید « سلونی »

به تاج «انما» گردد سرافراز

 

بدین افسر شود از جمله ممتاز

بر اورنگ خلافت جا دهندش

 

کنند از «انما» رایت بلندش

ملک بر خوان او باشد مگس ران

 

بود چرخش بجای سبزی خوان

جهان مهمانسرا، او میهمانش

 

طفیل آفرینش گرد خوانش

علی عالی‌الشان مقصد کل

 

به ذیلش جمله را دست توسل

جبین آرای شاهان خاک راهش

 

حریم قدس روز بارگاهش

ولایش « عروةالوثقی» جهان را

 

بدو نازش زمین و آسمان را

ز پیشانیش نور وادی طور

 

جبین و روی او « نور علی نور»

 

وحشی بافقی                Vahshi-Bafghi

 

وحشی بافقی (929- 911 ه.ق):

 

شاعر معروف دورة صفوی است. در روستای بافق نزدیک یزد متولد شد و به

 

دربار شاه طهماسب راه یافت. دیوان اشعار مشتمل بر غزلیات، هزلیات،

 

قصاید، رباعیات و دارای مثنوی به نام فرهاد وشیرین است. دو منظومة معروف

 

وی به نام های ناظر و منظور و خلدبرین است

 

شعری دیگر از وحشی بافقی

 

ما را دو روزه دوری دیدار می‌کشد
زهریست این که اندک و بسیار می‌کشد

عمرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش می‌برد به زاری و خوش زار می‌کشد

مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار می‌کشد

آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد
اول جفا کشان وفادار می‌کشد

وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست
ما را هزار بار نه یک بار می‌کشد



امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: لینکهای جذاب , ,
:: برچسب‌ها: شعرهای وحشي بافقي ,
:: بازدید از این مطلب : 347
تاریخ انتشار : 18 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

الهی سینه ای ده آتش افروز *** در ان سینه دلی و ان دل همه سوز


وحشی بافقی

 

 

 

کمال الدین وحشی بافقی در سال 939 در ه.ق در بافق که آبادی

 

 بزرگیست میان یزد و کرمان چشم به جهان گشود . آشنایی او با

 

 شعر و شاعری توسط برادرش صورت گرفت .

 

در اشعار زیبای وحشی کلمات عربی دیده نمی شود و او بجای

 

بکار بردن کلمات عربی ازکلمات زیبا و رسای پارسی  استفاده

 

کرده است که بر دل می نشیند .

 

درباره ی وفات وحشی نظرهای متفاوتی وجود دارد ، عده ای

 

 نوشته اند وی بر اساس میخوارگی مرد و بعضی می گویند که

 

 وی بدست معشوق بی مروت خود کشته شد وحشی پس از 52

 

سال زندگی پر سوز و ساز دیده از جهان فرو بست مزار وی بر

 

 اثر سوانح و حوادث مختلف خراب شد ولی احمد شاه قاجار

 

بنایی به یاد او در محله ی دیگر که مقبره وحشی نام دارد ساخت .

 

 

 

 

دیوان اشعار :

 

 

 

تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم

 

              آهسته ز فرقت تو فریاد کنم

 

وقت است که دست از دهنم بردارم

 

              از دست غمت هزار بی داد کنم

 

                      ***

 

فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد

 

              با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد

 

اینها که من از جفای هجران دیدم

 

              یک شمه به صد سال بیان نتوان کرد

 

وحشی بعد از فراگیری مقدمات علوم ادبی، از بافق به یزد و از آنچه به کاشان رفت و مدتی را در آن شهر به مکتب داری مشغول بود. بعد از مدتی، به یزد برگشت و در همانجا ساکن شد و به شعر و مدح پادشاهان ان شهر مشغول بود تا اینکه در سال 991 هجری در گذشت.
خانواده وحشی از نظر ثروت، جزو خانواده های متوسط بافق بود. برادر بزرگترش، مرادی بافقی هم یکی از شاعران آن عهد بود که تاثیر زیادی در تربیت و آشنایی وحشی با محفل های ادبی داشت، اما پیش از آنکه وحشی در شعر به شهرت برسد در گذشت.
وحشی در اشعار خود چند بار نام برادرش را آورده است.

وحشی شاعری بلند همت، حساس، وارسته و گوشه گیر بود با وجود اینکه شاعران هم عصر او برای برخورداری از نعمتهای دربار گورکانی هند، امیران و بزرگان این دولت، به هند مهاجرت می گردند؛ وحشی نه تنها از ایران بیرون نرفت بلکه حتی از بافق تنها مدتی به کاشان رفت و پس از آن تمام عمرش را در یزد اقامت کرد.
او شاعری را تنها برای بیان اندیشه ها و احساسات خود به کار می گرفت و نه برای کسب مال و زراندوزی.
دوره کمالش در شاعری را در یزد گذراند و برای به دست آوردن روزی خود، تنها رجال و بزرگان یزد و کرمان را مدح کرد. در دیوانش یک قصیده در مدح شاه تهماسب و ماده تاریخی درباره وفاتش دیده می شود اما حامی واقعی او میرمران، حاکم یزد بود.

 

 

کلیات وحشی بافقی بیشتر از نه هزار بیت است که شامل قصیده، ترکیب بند ، ترجیع بند، غزل، قطعه، رباعی و مثنوی می شود.

ترکیب بند ها و ترجیع بندهایش به خصوص مربع و مسدس آنها، همگی از جمله نظمهای دل انگیز دوره صفوی است.



تصویر

ساقی نامه ی طولانی او که به شکل ترجیع بند سروده، در نوع خود کم نظیر است که بعد از وحشی توسط شاعران دیگر با همان وزن و همان مضمون بارها مورد تقلید و جوابگویی قرار گرفت. به همین اندازه مسدس ترکیبها و مربع ترکیبهای او در شعر غنایی ارزشمند است و در نهایت زیبایی چنان ساخته شده که کمتر کسی است که تمام یا قسمتی از آن را به خاطر نسپرده باشند. اگر چه وحشی مبتکر این نوع ترکیب بند نیست، اما در این شیوه بر تمام شعرای شعرهای غنایی برتری دارد، به طوری که کسی در مقام استقبال و جوابگویی به آنها برنیامده است.

غزلهای او سرآمد اشعارش است و از نظر ارزش و مقام، جزو رتبه های اول شعر غنایی فارسی است. در اکثر آنها، احساسات و عواطف شدید و درد و تألم درونی شاعر با زبانی ساده و روان و دلپذیر با نیرومندی هر چه تمامتر بیان شده است.

مثنویهای وحشی بیشتر به استقبال و در مقام جوابگویی به
نظامی سروده شده است. دو مثنوی او به نامهای ناظر و منظور و فرهاد و شیرین به استقبال خسرو و شیرین نظامی است. مثنوی اول او در 1569 بیت و در سال 996 هجری به پایان رسید.

مثنوی دوم او بی شک یکی از شاهکارهای ادبیات در دراماتیک فارسی است که در همان زمان حیات شاعر شهرت بسیار یافت؛ اما وحشی نتوانست بیش از 1070 بیت از آن را بسراید و کار ناتمام او را شاعر معروف قرن سیزدهم هجری، وصال شیرازی با افزودن 1251 بیت به پایان رساند و بعد از
وصال، شاعر دیگری به نام صابر، 304 بیت دیگر بر این منظومه افزوده دیگر است.

وحشی همچنین مثنوی معروف دیگری به نام خلد برین دارد که باز هم به پیروی از نظامی و بر وزن مخزن الاسرار است. همچنین از وحشی، مثنویهای کوتاه دیگری در مدح و هجو و مانند آنها باقی مانده که ارزش مثنویهای دیگر او را ندارد.

 

 

وحشی بافقی بی شک یکی از شاعران بارز و نام آور عهد صفوی است که اهمیت او در سبک خاص بیان اوست.

مضمونها و ظرایف شاعرانه و بیان احساسات و عواطف و نازک خیالهای او آنچنان با زبانی ساده و روان بیان شده که گاه آنها را با زبان محاوره بیان می کند و گاهی چنان است که گویی حرفهای روزمره اش را می زند و همین به شاعری او ارزش و اعتبار فراوان می دهد.

او سعی می کند از استفاده بیش از حد اختیارات شاعری دوری کند و در عوض کوشش خود را برای بیان اندیشه ها و تفکرات عالی خود که بیشتر به همراه احساسات و عواطف گرم است به کار می گیرد.

او زبانی ساده و پر از صداقت را بر می گزیند و همین دلیلی است که در عهد خود به عنوان تواناترین شاعر
مکتب وقوع محسوب می شود.



 

تصویر

 

در اشعار وحشی، واژه های مشکل و ترکیب های عربی بسیار کم

 

دیده می شود؛ اما به جای آن از واژه ها و ترکیب های رایج زمان

 

 خود بسیار استفاده کرده است.

وحشی همچنین به صنایع و آرایه های لفظی نیز توجه نمی کرد؛ جز

 

 آنکه برای استواری کلامش ضروری بوده باشد.

 

 گر چه وحشی در مثنویهایش بیشتر از نظامی و در غزل از غزلسرایان

 

 نام آور گذشته استقبال می گرد اما خود نیز طبعی مبتکر داشت چنانکه اکثر

 

 غزلهای او بعدها توسط شاعران دیگر مورد استقبال واقع شد.

 

 

ویژگی سخن

 

 

سیری در اشعار

 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: لینکهای جذاب , ,
:: برچسب‌ها: زنگی نامه وحشی بافقی ,
:: بازدید از این مطلب : 345
تاریخ انتشار : 18 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

شانه می خواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟

دام بگذاری اسیــــــرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بســـــــــــــوزان عشق کن‌

ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

مُردم از بس شــــــــــهر را گشتم یکی عاقل نبود

راستی تو این همه دیوانه می‌خواهــــی چه کار؟

مثـــــــــــل مــن آواره شـــو از چاردیـــــواری درآ !

در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهـــی چه کار؟

خُرد کن آییــــنه را در شــــعر من خود را ببــــین

شرح این زیبایی از بیـــگانه می‌خواهی چه کار؟

شــــــرم را بگذار و یک آغــــــوش در من گریه کن‌

گریه کن پس شانه  مردانه می خواهی چه کار؟

                      تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

حکایت مرد چهار زنه
 
دوستی داشتم لرستا نی           یار دیرینــــــــه  دبســتانی

دیدمش بعد سالیـــان دراز          همرهش چار زن همه طناز

مات و مبهوت گشتم از حالش        كه لری آهوان به دنبالش

گفتمش: چهار زن ؟ خدا بركت !     تو چگونه كنی ز جا حركت

گفت : این كار ماجــــــرا دارد          هر یكی حكمتی جدا دارد

اولی را كه هست خوشگل و ناز     من گرفتم ز خطه  شیراز

تا كه شب ها قرینه ام باشد           سر او روی سینه ام باشد

بهر اوقات روزهایـــــم نیز                    زن گرفتم ز خطه  تبریز

چون زن ترك، خوش بر و بازوست    خانه دار و نظیف و كد بانوست

دست پختش كه محشر كبراست       بهتر از آن، سلیقه اش غوغاست

ظرف یك سال بسته ام بارم              چون زنی هم ز اصفهان دارم

كشد از ماست تار مـویی را                 یادمان داده صرفه جو یی را

 دركم و بیش اوستاد ست او               متخصص در اقتصاد است او

 بس كه در اقتــــصاد پا دارد                      بی گمان فوق دكترا دارد

زن چارم كه ختم آنان است                 شیری از خطه  لرستان است

گفتمش با وجود آن سه هلو                 زن چارم بر ای چیست؟ بگو

گفت گهگاه بنده گشتم اگر                        عصبانی ز همسران دگر

آن زمان جا ی آن سه تا، بی شك            این یكی را كشم به زیر كتك

             تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

آزادي مطبوعات و بیسمارک 

 گفت: کلافه شدم. همه کشک است ! کرامت انسانی کیلویی چنده؟ حقوق شهروندی چه صیغه ای است؟

 گفتم: دیگر چه شده؟

گفت: ولله ! چه بگویم؟ در مترو و اتوبوس آدم را مثل گوسفند تنگ هم می چپانند و تازه هم می گویند باید به هر نوزاد یک میلیون تومان بدهیم تا مردم تشویق به زاد و ولد شوند و بر جمعیت بیفزایند.

گفتم : خب! از دست چه کسی عصبانی هستی؟

گفت: از دست مسئولان!

گفتم : مسئولان چه می دانند که شما در مترو و اتوبوس چه بر سرتان می آید؟  انان که نمی توانند هر روز و هر ساعت همه جا باشند تا بفهمند همه مردم چه می کشند!!

 گفت: آنان ندانند پس که باید بداند؟

گفتم : چگونه باید مطلع شوند؟

گفت: از بيسمارك صدر اعظم بزرگ آلمان پرسيدند:

 به كدام لطيفه غيبي در مدت بسيار اندك به اين مقامات عاليه و ترقيات عمده نائل شدي؟

 جواب داد : ما زبان و قلم ملت را آزاد كرديم و همه را اجازه داديم كه هر چه نقيصه در كار ملاحظه مي نمايند، بدون ملاحظه بنويسند و بگويند و هر چه را اسباب تقدم و ترقي فرض  و هر اقدامي را كه موجب سعادت ملت و شوكت دانستند، آزادانه اظهار نمايند ، تا ما بخوانيم و مستحضر شويم....

                          تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشــــــید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمـی دانم از این دیوانگی و عاقـــــــــلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشـــمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینـــــی تر شد و عالم به آدم ســـــــــــجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقــلی

                    تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

                  هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد                       هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت ازپی آن تا کند خراب                  بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگـــــــــــــهان                    بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص وعام                بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز                     این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد                 بیداد ظالــــــمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت        این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست     گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت            هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت               ناچار کاروان شــــــما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن                 تاثیر اختران شما نیز بگــــــــذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید          نوبت ز ناکســـان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان                    بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم                       تا سختی کمـــان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگــــــــران بود مدتی                  این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه               این آب ناروان شــــــما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع                این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست                  هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف       یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

                                تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: لینکهای جذاب , ,
:: برچسب‌ها: حکایات حکیمانه های جالب ,
:: بازدید از این مطلب : 406
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()