نوشته شده توسط : محسن

بعضي ها شعرشان سپيد است دلشان سياه

بعضي ها شعرشان كهنه است فكرشان نو

بعضي ها حمال كتابند بعضي بقال كتاب

بعضي ها انباردار كتابند بعضي ها كلكسيونر كتابند

بعضي ها قيمتشان به لباسشان است بعضي به كيفشان و بعضي به كارشان

بعضي ها را بايد قاب گرفت بعضي را بايد پشت ويترين گذاشت

بعضي ها را بايد بايگاني كرد بعضي را بايد به آب انداخت

بعضي ها همرنگ جماعت ميشوند نه همفكر جماعت

بعضي ها در حسرت پول هميشه مريضند بعضي براي پول همه كاره ميشوند

بعضي ها نان موي سفيدشان را ميخورند بعضي نان جوانيشان را ميخورند

بعضي ها نان نامشان را ميخورند بعضي نان خشك و خالي ميخورند

بعضي ها با گلها صحبت ميكنند بعضي با ستاره ها رابطه دارند

بعضي ها صداي پاي آب را ترجمه ميكنند بعضي صداي ملائك را ميشنوند

بعضي ها فكر ميكنند چون صدايشان بلند تر است حق با آنهاست

بعضي ها دنيايشان به اندازه يك محله بعضي به اندازه شعر بعضي به اندازه كره زمين و بعضي به وسعت كل هستي

بعضي ها براي سيگار كشيدنشان همه جا را ملك خصوصي خود مي دانند

بعضي ها فكر ميكنند پول مغز مي آورد و بي پولي بي مغزي

بعضي ها براي رسيدن به زندگي راحت، عمري زجر مي كشند

بعضي ها ابتذال را با روشنفكري اشتباه مي گيرند

بعضي از شاعران براي ماندگار شدن چه زجرها كه نمي كشند

بعضي ها يك درجه تند زندگي مي كنند، بعضي يك درجه كند

بعضي ها حتي در تابستان هم سرما مي خورند

بعضي ها در تمام زندگي شان نقش بازي مي كنند

بعضي از آدمها فاصله پيوندشان مانند پل است، بعضي مانند طناب و بعضي مانند نخ

بعضي ها دنيايشان به اندازه يك محله است، بعضي به اندازه يك شهر، بعضي به اندازه كره زمين و بعضي به وسعت كل هستي

بعضي ها به پز ميگويند پرستيژ
 

در نهايت هيچ كس بي درجه نيست


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: دانستنی ها , ,
:: برچسب‌ها: بعضي ها ,
:: بازدید از این مطلب : 445
تاریخ انتشار : 29 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

قدرت و صلابت یه مرد





قدرت و صلابت یه مرد در پهن بودن شونه هاش نیست
بلکه در این هست که چقدر میتونی به اون تکیه کنی و اون میتونه تو رو حمایت کنه

قدرت و صلابت یه مرد این نیست که چقدر بتونه صداش رو بلند کنه
بلکه در اینه که چه جملات ملایمی رو میتونه تو گوشات زمزمه کنه


قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چند تا رفیق داره
بلکه در این هست که چقدر با فرزندان خودش رفیق هست

قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چه قدر در محیط کار قابل احترام هست
بلکه در این هست که چقدر در منزل مورد احترام هست

قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چقدر دست بزن داره
بلکه به این هست که چه دست نوازشگری میتونه داشته باشه

قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چند تا زن عاشقشن
بلکه به این هست تنها عشق واقعی یه زن باشه

قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چه وزنه سنگینی رو میتونه بلند کنه
بلکه بستگی به مسائل و مشکلاتی داره که از پس حل اونا بر بیاد



زیبایی یک زن




زیبایی یه زن به لباسهایی که پوشیده... ژستی که گرفته
و یا مدل مویی که واسه خودش ساخته نیست

زیبایی یه زن باید از چشماش دیده بشه
به خاطر این که چشماش دروازه ی قلبش هستند، جایی که منزلگه عشق میتونه باشه

زیبایی یه زن به خط و خال صورتش نیست
بلکه زیبایی واقعی یه زن انعکاس در روحش داره

محبت و توجهی که عاشقانه ابراز میکنه
هیجانی که در زمان دیدار از خودش بروز میده
زیبایی یک زن هست
چیزی که با گذشت سالیان متمادی افزایش پیدا میکنه


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: دانستنی ها , ,
:: برچسب‌ها: قدرت مرد و زیبایی زن ,
:: بازدید از این مطلب : 419
تاریخ انتشار : 29 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت: آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.

راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم” .

چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم!”


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: چرچیل و راننده تاکسی ,
:: بازدید از این مطلب : 265
تاریخ انتشار : 28 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

 

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. درمورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:

یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.

پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد.

پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟ پس اینها ازکجا آمده؟

پیرزن در پاسخ گفت :

 

آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده‌ام !


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: جعبه کفش ,
:: بازدید از این مطلب : 237
تاریخ انتشار : 28 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

 

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت .
با اینکه ها آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ، دختر بچه طبق معمولِ همیشه ، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد ،‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد ، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود .
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید،باعجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می ایستاد ، به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زدو این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می شد.
زمانیکه مادر اتومبیل  خود را به کنار دخترک رساند ، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید :
:" چکار می کنی ؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟"
دخترک پاسخ داد:
" من سعی می کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می گیرد."
 
باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی کنارتان باشد.
در طوفانها لبخند را فراموش نکنید

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: لبخند را فراموش نکنید ,
:: بازدید از این مطلب : 238
تاریخ انتشار : 24 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

 

> اگر روزی خیانت دیدی ، بدان که قیمتت بالاست .

> حتی بهترین فرزندان نیز دشمن جان پدر و مادرانند.

> از دشمن خود یکبار بترس و  از دوست خود هزار بار .

> نقاش کامل آنست که از هیچ برای خود سوژه بسازد .

> خوشبختی  فاصله  این بدبختی  تا بدبختی دیگر است .

> حتی تظاهر به شادی نیز برای دیگران شادی بخش است .

> ازدواج مثل بازار رفتن است تا پول و احتیاج و اراده نداری بازار نرو .

> انسان اگر فقیر و گرسنه باشد بهتر از آن است که پست و بی عاطفه باشد .

> بزرگ ترین الماس جهان آفتاب است،که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد .

> درخشان ترین تاجی که مردم بر سر می نهند در آتش کوره ها ساخته شده است .

> مردمان روی زمین استوار ، بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند .

> شکست خوردن ناراحتی ندارد . آدم باید شجاع باشد تا بتواند از خودش یک احمق بسازد .

 

> اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود.

> این یکی از تضادهای زندگی ما است ،که آدم همیشه کار اشتباه را در بهترین زمان ممکن انجام میدهد .

> وقتی زندگی صد دلیل برای گریه کردن به شما نشان میدهد ،شما هزار دلیل برای خندیدن به آن نشان دهید.

> من دریافته ام که ایده های بزرگ هنگامی به ذهن راه می یابند که مصمم به داشتن چنین ایده هایی باشیم .

> فیلمسازان باید به این نکته نیز بیاندیشند که فیلمهایشان را در روز رستاخیز با حضور خودشان نمایش خواهند داد.

> شاید زندگی آن جشنی نباشد که تو آرزویش را داشتی را داشتی ،اما حالا که به آن دعوت شده ای ، تا میتوانی زیبا برقص.

> دنیا آنقدر وسیع است که برای همه مخلوقات جا هست. به جای آن که جای کسی را بگیرید، تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید.

> خودپسندی زنها بزرگترین علت بدبختی ایشان و نابودی خانواده هاست . هیچ چیز به اندازه خودپسندی زنها بنیان خانواده را نابود نکرده است.


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: مطالب آموزنده , ,
:: برچسب‌ها: جملات و سخنان قصار چارلی چاپلین ,
:: بازدید از این مطلب : 274
تاریخ انتشار : 12 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

داستان آموزنده "تاجر و باغ زیبا" - www.radsms.com

مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته

و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.

هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،

رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!

علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.

علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد

پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم

‏(چارلی چاپلین) ‏


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده “تاجر و باغ زیبا” ,
:: بازدید از این مطلب : 229
تاریخ انتشار : 12 آذر 1389 | نظرات ()