نوشته شده توسط : محسن

 

 

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟

 

لاو


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان ديوانگی و عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 314
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين ...؟؟؟

اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس...

وقتي

يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه.

حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.

مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه

به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده

طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده

ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...

وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه

ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ...

دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ...

ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...
                   

                           برای دیدن زیباترین داستانها به صفحات بعدی مراجعه نمایید....نظر یادتون نره....


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: دانستنی ها , ,
:: برچسب‌ها: عشق یعنی ,
:: بازدید از این مطلب : 258
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

http://www.sadaf-farahani.com/blog/uploaded_images/fall-791620.jpg

الو..الو..سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه خدا نیست؟پس چرا کسی جواب منو نمیده؟یهو یه صدای مهربون در گوش کودک نواخته شد مثل صدای یک فرشته! بله جانم؟با کی کار داری؟خدا هست؟ با هاش قرار داشتم قول داده بود امشب جوابمو بده!بگو عزیزم من میشنوم کودک متعجب پرسید مگه تو خدایی؟من با خود خدا کار دارم...... هرچی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم کودک با صدایی بغض آلود گفت؟یعنی خدا منو دوست نداره؟فرشته ساکت بود بعد از مکسی نه چندان طولانی گفت نه!خدا خیلی دوست داره بلوار اشکی در چشمان کودک با فشار بغض ترکید ناگهان صدایی نرم گفت بگو زیبابگو هر آن چه که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو!دیگر بغض امانش را بریده بود آهسته نجوا کرد خدا ی مهربونم نذار من بزرگ شم چرا نمی خوا هی بزرگ شوی؟ آخه خدا من خیلی دوست دارم اگه بزرگ شم و فراموشت کنم چی؟اگه حرف زدن رو با هات فراموش کنم چی؟مثه بقیه که بزرگ شدن و حرف منونمی فهمن آخه خدا مگه من با تو دوست نیستم ؟مگه این جوری نمیشه باهات حرف زد؟ بزگ ها میگن برای حرف زدن با تو فقط باید نماز خوند !خداوند پس از تمام شدن درد و دل های کودک آهسته گفت آدم که محبوب ترین مخلوق من است چه زود من و خاطرات کودکی اش را به ازای بزرگ شدن فراموش ی کند!.... ای کاش همه ی آدم ها من را به خاطر خودشان و نه برای خواسته هایشان می خواستند! دنیا برای تو خیلی کوچک است بیا تا همیشه کوچک بمانی و کودک کنار گوشی تلفن در آغوش خدا به خوابی عمیق وزیبا فرو رفت...... 

خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد: او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد. او میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد. او می گوید صبر كن و بهترین را به تو می دهد

 

 

نامه اي به خدا 

يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد، متوجه نا مه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اين طور نوشته شده بود خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد. اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم . ? هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن. کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند.
عيد به پايان رسيدو چند روزي از اين ماجرا گذشت. تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود نامه اي به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود خداي عزيزم. چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم ? فرستادي البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند .

نظر یادتون نره ها..........

بزودی زیباترین خاطره کودکی را می توانید در این وبلاگ مشاهده کنید.


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: حرف های زیبای یک کودک با خدا , , , ,
:: بازدید از این مطلب : 343
تاریخ انتشار : 23 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن
مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت :”عزیزم از من خواسته شده که با رییس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم” ما به مدت یک هفته  آنجا خواهیم بود. این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی را که منتظرش بودم بگیرم .لطفا لباسهای کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن. ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه بر خواهم داشت .راستی اون لباس راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار!!

 

زن با خودش فکر کرد که این مساله کمی غیر طبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد . هفته بعد مرد به خانه  آمد. کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب و مرتب بود. همسرش به او خوش آمد گفت و پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟؟

مرد گفت :بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا‘ چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم. اما چرا اون لباس راحتی را که گفته بودم برایم نذاشته بودی؟؟

جواب زن خیلی جالب بود: زن جواب داد: لباس راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.!!
نتیجه اخلاقی:هیچ وقت به زنها دروغ نگو!!!!!

خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به

هواپیما بود..

باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما

مدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه كتاب این

مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی خرید...

اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود ..تا

هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه.کنار دستش .اون جایی که

پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن

مجله ای که با خودش آورده بود ..

وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم یه دونه ورداشت

..خانومه عصبانی شد ولی به روی خودش نیاورد..فقط پیش خودش فکر کرد این

یارو عجب رویی داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابی حالشو میگرفتم

هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت ..آقاهه هم یکی ور میداشت .دیگه

خانومه داشت راستی راستی جوش میاورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه

وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا این آقای

پر رو و سواستفاده چی چه عکس العملی نشون میده..هان؟؟؟؟آقاهه هم با کمال

خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه

ونصف دیگه شو خودش خورد..

اه ..این دیگه خیلی رو میخواد...خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در

نمیومد.

در حالی که حسابی قاطی کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت

وعصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیماوقتی نشست سر جای خودش تو

هواپیما ..یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو بر داره..که یک دفعه غافلگیر

شد..چرا؟ برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بود توی کیفش هست

.<<.دست نخورده و باز نشده>>

فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد.اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی

رو وقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود.اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی

شیرینی هاشو با او تقسیم کرده بود.در زمانی که اون عصبانی بود و فکر میکرد

که در واقع اون آقاهه است که داره شیرینی هاشو میخوره

و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از

اون آقا رو نداره

چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست

سنگ بعد از این که پرتاب شد

دشنام .. بعد از این که گفته شد..

موقعیت .... بعد از این که از دست رفت

و زمان... بعد از این که گذشت و سپری شد

                    ادامه مطلب...............


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خاطرات ,
:: بازدید از این مطلب : 295
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن
      تامل در اين جملات دريايي از خداشناسي پاك و معصومانه جلو چشامون مياره
                           از ترجمه كتاب : نامه هاي بچه ها به خدا

* لازم نيست که نگران من باشي. من هميشه دو طرف خيابان رو نگاه مي کنم.
*فکر مي کنم دستگاه منگنه يکي از بزرترين اختراعات تو باشه.
*اسم من سيمونه. اسمم از انجيله. هشت سال و نيم دارم. ما در خيابون پارک زندگي مي کنيم. يه سگ دارم که اسمش باستره. يه همستر گوچولو داشتم که از خونه بيرون رفت و فرار کرد. من براي سنم کوچيکم هستم. سرگرمي هاي من شنا، بولينگ و مطالعه است. من يه آزمايشگاه کوچيک يه کلکسيون سکه و يه کلکسيون ماهي هاي استوايي دارم. در حال حاضر سه نوع از اونا رو دارم. خوب فکر مي کنم که خيلي حرف زدم. خداحافظ 
* بعضي وقتها بهت فکر مي کنم حتي وقتي دعا نمي کنم.
*شرط مي بندم که براي تو خيلي سخته که به همه آدمها در همه جاي دنيا عشق داشته باشي.
*خانواده ما فقط از ۴ نفر تشکيل شده و من هيچ وقت نمي تونم اين کارو بکنم.
*از همه ادمهايي که براي تو کار مي کنند پتروس و يوحنا رو از همه بيشتر دوست دارم.
*اگر روز يکشنبه توي کليسا رو نگاه کني بهت کفشاي نوام رو نشون مي دم.
*من داستان چانوکا رو از همه داستانهاي ديگه بيشتر دوست دارم. تو واقعا داستاناي قشنگي سر هم کردي.
*دلم ميخواد نهصد سال زندگي کنم، مثل شيث که توي کتاب مقدس درباره اش نوشته شده.
*دوستت دارم ،حالت خوبه؟ من خوبم، مادرم پنج دختر و يک پسر داره، من هم يکي از اونا هستم.
*از زماني که راجع به تو شنيدم ديگه احساس تنهايي نمي کنم.
*ما خونديم که توماس اديسون روشنايي رو اختراع کرد اما توي مدرسه ديني مي گن که تو اينکار رو کردي. پس شرط مي بندم که اديسون فکر تو رو دزديده.
*اگر تو نمي گذاشتي که دايناسورها منقرض شوند ما ديگر کشوري نداشتيم. تو کار درستي کردي.
*خداي عزيزم اين يک شعر است:
دوستت دارم
زيرا که به من داده اي
هر آنچه براي زندگي
به آن نيازمندم
اما آرزو دارم
به من بگويي
که چرا
مرا چنان آفريدي
که بايد بميرم.
*معرکه است که تو هميشه ستاره ها رو در جاي درستشون قرار مي دي.
*آدماي بد به نوح مي خنديدند و مي گفتند که تو احمقي که در زمين خشک کشتي مي سازي. اما او خيلي باهوش بود چون شيفته تو بود. اين همان کاريست که من مي خواهم بکنم.
*فکر نمي کنم که هيچ کس مي تونست بهتر از تو خدايي کنه. فقط خواستم که تو اينو بدوني اما من اين حرفو به اين خاطر نمي زنم که تو خدا هستي.
*من فکر نمي کردم که نارنجي و ارغواني بهم بياد، تا وقتي که غروب خورشيدي رو که روز سه شنبه ساخته بودي ديدم. دمت گرم.
*من بهترين کاري رو که از دستم بر مياد انجام ميدم.

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: مطالب آموزنده , داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: نامه هاي زيبا و خواندني بچه ها به خدا ,
:: بازدید از این مطلب : 326
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

بيهوده متاز که مقصد خاک است......................

                               به ادامه مطلب.....

زیبایی زندگی

زندگی زيباست زشتی ‌های آن تقصير ماست

در مسيرش هرچه نازيباست آن تدبير ماست

زندگي آب رواني است روان مي‌گذرد..........

آنچه تقدير من و توست همان می ‌گذرد


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: دانستنی ها , ,
:: برچسب‌ها: نكته های پند آموز جالب : ,
:: بازدید از این مطلب : 362
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

پند اولخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

بوقلمونيِِِ،گاوي بديد وبگفت:در آرزوي پروازم اما چگونه،ندانم.

گاو پاسخ داد:گر ز تپاله من خوري بر بالهايت قدرت فتد و پرواز كني

بوقلمون خورد وبر شاخي نشست

تير انداز ماهر،بوقلمون بر درخت بديد

تيري بر آن نگون بخت بينداخت و هلاكش نمود

         بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

 نتيجه اخلاقيخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

با خوردن هر گندي شايد به بالا رسي،ليك در بالا نماني

 پند دومخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

گنجشكي از سرماي بسيار قدرت پرواز از كف بداد ودر برف افتاد

گاوي گذر همي كرد و تپاله بر وي انداخت.

گنجشك ز گرماي تپاله جان بگرفت وبه آواز مشغول شد

گربه اي آواز بشنيد،جست وگنجشك بدندان بگرفت و بخورد.

           بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

 نتيجه اخلاقيخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

هركه گندي بر تو انداخت،حتماً دوشمن تو نباشد.

هر كه از گندي بدر آوردت،حتماً دوست نباشد.

گر خوشي ،دهان ببند و آواز،بلند مخوان.

 پند سوم خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

خرگوشي  از كلاغي  بر سر شاخه پرسيد:

كه آيا من نيز ميتوانم چون تو نشسته،كار نكنم‌‌‌‌‌؟

كلاغ پاسخ داد:چرا كه نه؟

خرگوشت بنشست بي حركت

روباهي از راه رسيد و خرگوش بخورد.

            بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

 نتيجه اخلاقيخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

لازمت نشستن وكار نكردن بالا نشستن است. 

اگر مطلب از ادب كمي بدور است خدمت همه دوستان پوزش ميطلبم

اما به ياد داشته باشيم كه گاهي نياز است به جاده خاكي زد.

             بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

شاد باشيد خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.comخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.comخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.comخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.comخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.comخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.comخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: , ,
:: بازدید از این مطلب : 1568
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

   

           بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

 

خانه ی مستربین

 

 

 

 

 

 

 

 

داستانهای ملا نصرالدین

                                                لطیفه ها و جوکها

به طرف من آمده و سرم به لبانش نقش بسته بود و چشمانش را برق از شیطنت فراگرفته بود و دستانش را بر دور سرم حلقه زده بود مرا کشان کشانن به اتاق خودش می برد مرا در وسط تخت رها کرده و کنار من جای گرفت وپیراهنش را در آورد خطر بزرگی مرا تهدید می کرد از ترس عرق کرده بودم روسری ام را از سرم برداشت و لبهای گرم خودش را بر روی لبهای سردم گذاشت و آرام آرام شیرینی جانم را نوشید احساس کردم دیگر تمام شده ام بعد سیر شد و مرا به گوشه ای پرتاب کرد از ترس داشتم می مردم ناگهان خود را خورده شده دیدیم بر روی زمین ئ تمام اعضایم خورده شده بود.

 (خاطرات یک شیشه نوشابه در هوای گرم تابستان)

تا حالا دیدی یه شپش بین دوتا پلاستیک له شده باشه؟

اگه ندیدی یه نگاه به کارت شناساییت بنداز

مورچه عاشق میشه بعد از یک هفته می فهمه چایی خشک بوده.

اگه یه همزبون بخوای 

یه یار مهربون بخوای 

خودشو حیرونت کنه

جونشو قربونت کنه

اصلارو من حساب نکن .                   

زن وشوهری بیش از ۶۰سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند انها همه چیز را به طور مساوی بین یکدیگر تقسیم کرده بودند ودر مورد همه چیز با هم صحبت میکردند و هیچ چیز را از هم مخفی نمیکردندمگر یک چیز یک جعبه کفش که پیرزن از شوهرش خواسته بود هرگز ان را باز نکند . در همه ی ان سال ها پیرمرد سعی کرد که ان جعبه را نادیده بگیردتا روزی که پیرزن در بستر بیماری افتاد و از شوهرش خواست که جعبه کفش را به نزدش بیاورد ودر ان را باز کند وقتی پیرمرد درجعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵ هزار دلار پیدا کرد .پیر مرد در این باره از همسرش سوال کرد.پیرزن گفت:هنگامی که ما قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت:که راز زندگی مشترک دوری از مشاجره است .بنابراین من هر وقت از دست تو عصبانی میشدم یک عروسک میبافتم.پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت به طوری که حتی چند قطره ای اشک ریخت. سپس پرسید عزیزم پس ماجرای این پول ها چیست؟ پیرزن در پاسخ گفت:این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام

                                                              عكس تصویر تصاویر پیچك ، بهاربيست Www.bahar22.com 

 چهارتا مورچه می رن حموم بعد 2تا میان بیرون

 اگه گفتین اون 2تا چی میشن؟

 می چسبن به صابون 

....................

 

 غضنفر از تاکسی پیاده می شه درو محکم می بنده می گه پدر سگ خودتی

 راننده میگه من که چیزی نگفتم ، غضنفر می گه بعدا که می گی

...................

شرکت نوکیا برای رفاه حال اس ام اس نویسان محترم ایرانی

 یک گوشی جدید طراحی کرده که با فشردن تنها یک دکمه

 می نویسه : یه روز یه ترکه

....................

 لره بعد از2سال ازسربازی برمیگرده،تو کوچه داداشش رو می بینه

 که ریشش بلند شده و خیلی ناراحته،ازش می پرسه چی شده

 چرا ناراحتی،داداشش چپ چپ نگاهش می کنه وجواب نمیده.

 میره درخونه اون یکی داداشش رو می بینه که

 اون هم با ریشهای بلند وقیافه ناراحت نگا نگاهش میکنه

خیلی نگران میشه،می پرسه چه اتفاقی افتاده؟بابا طوری شده؟اونم

 محلش نمیزاره.میره تو خونه باباشو می بینه که ریشش حسابی بلند شده

وخیلی ناراحته میگه من

می دونم که نه نه طوریش شده باباش با عصبانیت میگه

 پدرسوخته موقعی که

 داشتی می رفتی خدمت ریش تراش رو کجا بردی

....................

 به ترکه میگن پسرت رکورد شکونده میگه گه خورده من که پولش رو نمیدم

 

   ۱  | جوک حیوانات


روزی مردی روستایی الاغش را به بازار فروش حیوانات برد. مشتری های الاغ اگر از جلو می آمدند ، الاغ دهانش را برای گاز گرفتن آنها باز می کرد و اگر از عقب می آمدند به آنها لگد می زد. شخصی به مرد گفت : با این وضع کسی الاغت را نخواهد خرید. مرد گفت : قصد من هم فروش آن نیست فقط می خواهم مردم بدانند که من از دست این حیوان چه می کشم.

 

 ۲| جوک حیوانات


کرم شب تاب اکس میترکونه تا صبح فلاش میزنه

 

   ۳  | جوک حیوانات


وصیت یک خر پیر هنگام مرگ به هم نوعانش :
1- سر یک مشت علوفه باهم دعوا نکنید .
2- گورخر پسرعموی شماست مواظب او باشید .
3- ترکها هیچ نسبتی به ما ندارن الکی خودشونو به ما وصل کردن .
4- ما در اصل تهرانی هستیم .
فرستنده : mynana

 

   ۴  | جوک حیوانات


به جوجه تیغی میگن...: آرزوت چیه؟ اشک تو چشماش جمه میشه میگه : بغلم میکنی؟

 

  ۶  | جوک حیوانات


تابلو های باغ وحش در استان های مختلف :
در تهران : لطفا به حیوانات غذا ندهید در اردبیل : لطفا غذای حیوانات را نخورید درلرستان : لطفا حیوانات را نخورید در اصفهان : لطفا به حیوانات غذا بدهید در قزوین : لطفا به حیوانات ور نرید .

 

   ۷  | جوک حیوانات


از گوسفنده می پرسن سیستم دستشویی رفتن شما چیست ؟
میگه سبک گروه آریان ......... دونه دونه دونه دونه دونه

اس ام اس های با مزه و جک

دوست داری چطور بمیری؟ - جک بامزه ,
 

ازیکی می پرسن دوست داری چه جوری بمیری؟

 می گه مثل پدربزرگم در خواب و آرامش. نه مثل مسافرهای اتوبوسش در ترس و وحشت!!!


پنجمین خورشید .... جک بامزه - جک بامزه ,
با عبـــور از پایـــیز , از نردبام آسمان بالارفته و پنجمین خورشید را بچینیم ...
.
.
.
.
.
.
ببخشید فک کنم زیادی تلویزیون نیگا کردم !

خیاطی - اس ام اس , جک بامزه , اس ام اس طنز ,

غضنفر خیاطی داشته یه مشتری زن میاد میگه : آقا من یه لباس می خوام که وقتی خم میشم از جلو سینه ام معلوم باشه از عقب شرتم . ترکه میگه : خانم ما معمولی می دوزیم خودت هر جا رفتی بگو من جنده ام.


شیطان - جک بامزه , اس ام اس , اس ام اس طنز ,
یه ترکه و یه لره میرن مکه در حال سنگ زدن به شیطان بودن که ترکه به لره میگه : من سنگام تموم شده چیکار کنم؟  لره میگه : کوتاه نیا فحش بده

نماز - اس ام اس , اس ام اس سرکاری , جک بامزه , اس ام اس طنز ,

غضنفر برای بار اول نماز خواند گاوش مرد ، روز دوم نماز خواند الاغش مرد ، روز سوم زنش گفت پیاز نداریم گفت خدا شاهده بلند میشم دو رکعت هم خرج تو میکنم.
 

جستجو - اس ام اس , اس ام اس سرکاری , جک بامزه , اس ام اس طنز ,

به سه نفر آمریکایی و اسراییلی و ایرانی میگن برید یه خرگوش پیدا کنین بیارید . بعد از سه روز هر سه تاشون می آن . به آمریکاییه می گن چطوری خرگوشو پیدا کردی ؟ می گه با ماهواره . به اسرائیلیه می گن تو چطوری پیدا کردی ؟ می گه با استفاده از جاسوسایی که داشتم . به ایرانیه می گن داداش اینی که آوردی که خرسه . ایرانیه به خرسه می گه هر چی پیش من اعتراف کردی به اینا هم بگو . خرسه با گریه زاری می گه به جون مادرم من

روزي ملا به ميدان مال فروشان رفته بود تا خر بخرد .جمع زيادي از دهاتي ها آن جا بودند و بازار خر فروشي رواج داشت. در اين بين مردي كه ادعاي نكته سنجي مي كرد با خري كه بار ميوه داشت از آن جا مي گذشت خواست كمي سر به سر ملا بگذارد پس گفت: در اين ميدان به جز دهاتي و خر چيز ديگري پيدا نمي شود. ملا پرسيد: شما دهاتي هستيد؟ مرد گفت: خير . ملا گفت: پس معلوم شد كه چه هستيد

 

 

 

 

ملا مقداري چغندر و هويج و شلغم و ترب و سبزيجات مختلف ديگر خريد و در خورجيني ريخته و آن را به دوش انداخت. بعد سوار خر شد و به طرف خانه روان شد. يكي از دوستانش كه آن حال را ديد پرسيد: ملا جان چرا خورجين را به ترك خر نمي اندازي؟ ملا جواب داد : دوست عزيز آخر من مرد منصفي هستم و خدا را خوش نمي آيد كه هم خودم سوار خر باشم و هم خورجين را روي حيوان بيندازم

 

 

زن زشت:

همسايه هاي ملا او گول زده و زن زشتي را به او تحميل نمودن. پس از عروسي وقتي ملا خواست از خانه بيرون رود آن زن گفت: خوب بود به من مي گفتي كه هر يك از نزديكان و دوستانت را چه قسم احترام به گزارم و دوست داشته باشم. ملا گفت: سعي كن از من يكي بدت بيايد، باقي را خود داني هر كه را مي خواهي دوست داشته باشي مهم نيست

 

مردن ملا:

 

 

روزي ملا از زنش پرسيد: از كجا معلوم مي شود كه يك نفر مرده است؟ زنش جواب داد: اولين علامت اين است كه دست و پاي او سرد مي شود. چند روز بعد كه ملا براي آوردن هيزم به جنگل رفته بود هوا خيلي سرد بود، دست و پايش يخ كرد.ناگهان به ياد گفته زنش افتاد و با خود گفت: نكند كه من مرده باشم و خودم خبر ندارم.براثر اين فكر خودش را به زمين انداخت و مانند مردگان دراز به دراز خوابيد. اتفاقا" يك دسته گرگ گرسنه از راه رسيدند و اول به سراغ خر رفته و آن حيوان زبان بسته را از هم دريده و مشغول خوردن شدند. ملا آهسته سر خود را بلند كرد و گفت: حيف كه مرده ام و گر نه به شما حالي مي كردم كه خوردن خر مردم اين قدر ها هم بي حساب نيست

 

 

 

 

خر بد ادا:

 

 

روزي ملا خر خود را به بازار برد تا بفروشد، ولي هر مشتري كه داوطلب خريدن آن درازگوش مي شد. اگر از جلو مي آمد خر مي خواست او را گاز بگيرد و اگر از عقب مي رفت به آن لگد مي زد. شخصي به ملا گفت : با اين بد ادايي هايي كه اين حيوان از خود در مي آورد هيچ كس خريدارش نمي شود. ملا گفت: من هم براي همين اين حيوان را به بازار آورده ام تا مردم بدانند كه من از دست اين حيون چه مي كشم

 

 

 

 

قضاوت ملا:

 

 

دو نفر به شراكت شتري خريدند. يكي دو ثلث قيمت و ديگري ثلث قيمت آن را پرداخته و قرار گذاشتند كه منفعت را هم به تناسب سرمايه قسمت كنند.اتفاقا" شتر با بار در صحرا گرفتار سيل شد و از بين رفت. در نتيجه بين شركا نزاع در گرفت و صاحب دو ثلث كه مرد ثروتمندي بود از شريكش دست بردار نبود و از وي خسارت مي طلبيد. عاقبت كارشان به محضر قاضي كشيده شد و هر دو نفر نزد ملا كه بر مسند قضاوت نشسته بود رفتند.ملا پس از شنيدن ادعاي طرفين چون وضعيت را حس كرد چنين راي داد : چون دو سهم صاحب دو ثلث سنگيني كرده و باعث غرق شتر در سيل گشته است، او بايستي سهم طرف ديگر را به پردازد

 

 

 

 

ملا و گدا:

 

 

 

روزي ملا در بالاخانه بود كه صداي در خانه بلند شد.ملا از بالا پرسيد:كيست؟كسي كه در مي زد، گفت بي زحمت بياييد پايين در را باز كنيد.ملا پايين آمد و در را باز كرد . چشمش به گدايي افتاد كه گفت: محض رضاي خدا يك لقمه نان به من بده. ملا گفت: با من بيا بالا. مرد فقير به دنبال ملا از پله ها بالا رفت، چون به بالاخانه رسيدند ملا گفت: خدا بدهد، چيزي ندارم. گدا گفت: خوب مرد حسابي تو كه نمي خواستي چيزي به من بدهي چرا همان پايين به من نگفتي و از اين همه پله مرا بالا آوردي!؟ ملا گفت: تو كه چيزي مي خواستي ، چرا از همان پايين نگفتي و مرا تا دم در كشاندي؟ 

 

 

 

 

گمشدن خورجين ملا:

روزي ملا از دهي عبور مي كرد خورجينش را از روي الاغش ربودند. ملا هم اهل آن آبادي را جمع كرد و گفت : يا خورجين مرا پيدا مي كنيد يا كاري را كه نبايد بكنم خواهم كرد. دهاتي هاي ساده دل با هزار زحمت خورجين ملا را پيدا كردند و به او دادند. وقتي ملا مي خواست برود كدخدا از او پرسيد: ملا جان، اگر خورجينت پيدا نمي شد چه مي كردي؟ ملا جواب داد: هيچ، گليمي را كه در خانه دارم پاره مي كردم و خورجين ديگري براي الاغم مي دوختم 

 

 

 

 

گردن بند:

 

 

ملا هميشه از دست اذيت هاي دو زن خود در عذاب و ناراحتي به سر مي برد . روزي براي جلب محبت و آسودگي از دست و زبان آن ها دو عدد گردن بند خريد و هر كدام را به يكي از آن ها داد و سفارش كرد ديگري نفهمد، ولي پس از چند روز باز زن ها تصميم گرفتند او را وادار سازند كه اقرار كند به كدام يك بيشتر محبت دارد. ملا كه مي دانست آن ها قضيه گردن بند را به همديگر نگفته اند ، فكري به خاطرش رسيد و گفت: من به آن كسي كه گردن بند داده ام بيشتر علاقمندم. با اين جواب هر دو راضي و خوش حال شدند. زيرا هر يك خيال مي كرد كه تنها خودش گردن بند را از ملا گرفته است

 

 

 

 

.لحاف ملا:

 

 

 

شبي از شب هاي سرد زمستان ملا خوابيده بود كه ناگاه سر و صداي زيادي از كوچه به گوشش رسيد. ملا براي اين كه ببيند چه خبر است لحافش را به دور خود پيچيد و به كوچه رفت . اتفاقا" رندي دست انداخت و لحاف ملا را از دوش او بر داشت و فرار كرد و در همين بين غائله دعوا نيز خوابيد. ملا كه چنين ديد، بدون لحاف به خانه برگشت. زنش پرسيد: اين سر و صدا براي چه بود و مردم چرا دعوا مي كردند؟ ملا گفت : چيزي نبود تمام دعوا بر سر لحاف من بود 

 

 

 

 

دم الاغ ملا:

 

 

روزي ملا الاغ خود را به بازار برد تا بفروشد. در بين راه الاغ در لجن زاري افتاد و دمش كثيف شد. ملا با خود گفت: اگر الاغ را با اين دم كثيف به بازار ببرم ممكن است خوب نخرند. و با اين خيال دم الاغ زبان بسته را بريد و در خورجين نهاد. چون به ميدان مال فروشان رسيد شخصي مشتري الاغ شد وقتي با دقت اعضاي حيوان را نگاه كرد متوجه دم بريده آن شد و گفت: اين الاغ هيچ عيبي ندارد الا اين كه دمش را بريده اند و من الاغ بي دم نمي پسندم. ملا با عجله گفت: شما اول معامله را تمام كنيد و از بابت دم نگراني نداشته باشيد من آن را از خورجين در آورده به شما تقديم مي كنم

 

 

 

 

مردن الاغ:

 

 

گويند روزي ملا نصرالدين ده تا خر داشت. روزي بر يكي از آن ها سوار شد و بقيه خر ها را شمرد چون خري را كه خود سوار بر آن بود نمي شمرد ديد تعداد آن ها نه تا است سپس پياده شد و شمارش كرد ديد ده تا درست است . چندين بار سواره و پياده آن ها را شمرد همان نتيجه اول به دست مي آمد كاملا" گيج شده بود و علت را نمي فهميد. عاقبت پياده شده و گفت: اين خرسواري به گم شدن يك خر نمي ارزد

 

 

 

 

!!دل درد زن ملا:

 

 

زن ملا دل درد شديدي گرفت و ملا براي آوردن طبيب بيرون رفت. چون به كوچه رسيد زنش از پنجره گفت : دلم آرام گرفت، طبيب لازم نيست. ملا به حرف او گوش نداد و به خانه طبيب رفت و او را از اندرون بيرون كشيد و گفت: زن من دل درد شديدي گرفته بود ومن براي آوردن شما مي آمدم كه از پنجره صدا كرد دلم آرام گرفته و به طبيب احتياجي نيست. من هم آمدم كه به شما اطلاع دهم كه به آمدن شما نيازي نيست

 

 

 

 

!الاغ گمشده:

 

 

ملا الاغش را گم كرده بود و در كوچه و بازار دنبال آن مي گشت و خدا را شكر مي كرد . وقتي علت شكر را از او پرسيدن ، جواب داد : براي اين كه اگر من هم سوار آن بودم حالا بايد ديگري دنبال من و الاغ مي گشت

 

 

 

 

.سركه ي هفت ساله:

 

 

شخصي نزد ملا آمد و پرسيد : مي گويند شما سركه هفت ساله داريد آيا راست است؟ملا جواب داد بله ، آن شخص گفت: خواهش مي كنم يك كاسه به من بدهيد.ملا گفت: عجب ، اگر مي خواستم آن را به هر كس بدهم كه يك ماه هم نمي ماند و هفت ساله نمي شد

 

 

 

 

.!قرباني:

 

 

ملا پيراهنش را روي طناب بالاي بام آويخته بود. اتفاقا" باد سختي وزيد و پيراهن را به ميان حياط انداخت. ملا به زنش گفت: بايستي گوسفندي قرباني كنيم. وقتي زنش علت اين كار را پرسيد ملا گفت : براي اين كه من ميان پيراهن نبودم و گرنه چيزي از من باقي نمي ماند

 

 

 

 

.مزد حمالي:

 

 

 

روزي ملا باري به دوش حمالي گذاشت كه همراهش به منزل بياورد. دربين راه حمال گم شد و هر چه گشت او را نيافت تا ده روز كارش جستجوي او بود بالاخره روز دهم با جمعي از دوستانش از كوچه مي گذشتند كه چشمش به آن حمال افتاد كه بار ديگري به دوش دارد به دوستانش گفت: اين همان حمال است كه من در تعقيبش هستم . ولي بدون اين كه به حمال حرفي بزند، از آن جا دور شد . دوستانش پرسيدند: چرا از حمال باز خواست نكردي و بارت را مطالبه ننمودي ؟ گفت: فكر كردم اگر اجرت اين ده روز حمالي را از من بخواهد چه كنم؟

 

 

 

 

كلاغ و صابون:

 

 

 

روزي زن ملا رخت مي شست كه ناگهان كلاغي صابون را برداشت و بالاي درختي برد. ملا را صدا زد و گفت:بيا كلاغ صابون را برد. ملا با بي اعتنايي گفت: مي بيني كه لباس بچه كلاغ از ما سياه تر است، پس احتياج او به صابون بيشتر است 

 

 

 

 

لباس نو:

 

 

روزي ملا به ضيافتي رفت و چون لباس هاي كهنه و معمولي خود را پوشيده بود كسي به او اعتنايي نكرد و محل مناسبي به او نشان نداد.ملا ملتفت اين امر شده. آهسته از آن جا بيرون آمد و به خانه خويش رفت لباس فاخري پوشيد و مراجعت نمود. اين بار صاحب خانه با احترام تمام از او پذيرايي نمود و او را در صدر مجلس نشاند.چون هنگام نهار شد و مهمانان بر سر سفره حاضر شدند ملا آستين لباسش را به غذا نزديك كرد و گفت:( آستين نو بخور پلو .) حاضرين تعجب كردند و سبب را جويا شدند.ملا گفت: چون در اين جا به لباس من احترام گذاشتند ، نه به خود من، پس بنابراين لباس من بايد غذا بخورد نه من

 

 

 

 

نقل مكان:

 

 

شبي ملا در خانه خود خفته بود كه دزدي كم روزي وارد شد ، مختصر اثاثيه او را جمع كرد و به دوش كشيد و بيرون رفت. ملا نيز بر خاست و رختخواب را بر داشت و دنبال دزد به راه افتاد تا هر دو وارد منزل دزد شدند. دزد او را ديد و با تشدد گفت : اين جا چه مي كني ؟ ملا گفت: هيچ، بنده تغيير منزل داده ام ، اجرت حمالي شما نيز حاضر است

 

 

 

 

.شكر خدا:

شبي ملا به حياط رفت، ديد دزدي در گوشه حياط ايستاده. زنش را صدا زد و تير و كمانش را خواست . زن آن را آورد و ملا تيري به جانب دزد رها كرد و گفت:ديگر تا صبح كاري ندارم.چون صبح شد ملا به سراغ دزد آمد، ديد دزد همان قباي خودش است كه به ميخ آويزان بوده و تير هم به قبا خورده و آن را سوراخ كرده است.پس به زنش گفت: شكر خدا كن كه خودم در ميان قبا نبودم و گر نه من هم به جاي دزد مرده بودم

<

قالب وبلاگتعبیر خواب

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: لطیفها , ,
:: برچسب‌ها: بخندیم ,
:: بازدید از این مطلب : 382
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن
 

عكس تصویر تصاویر پیچك ، بهاربيست Www.bahar22.com

ღ♥

به سلامتی درخت!

نه به خاطرِ میوش، به خاطرِ سایش.

 

 

به سلامتی سیم خاردار!

که پشت و رو نداره.

 

به سلامتی سرنوشت!

که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

 

 

به سلامتی عقرب!

که به خواری تن نمی‌ده.


 

(عرض شودکه عقرب وقتی تو آتیش می‌ره و دورش همش آتیشه با نیشش خودش می‌کُشه که کسی ناله‌هاشو نشنوه)

 

 

به سلامتی تابلوی ورود ممنوع!

که یه ‌تنه یه اتوبان رو حریفه.

 

 

به سلامتی دریا!

که قربونیاشو پس می‌آره.

 

 

به سلامتی بیل!

که هرچه ‌قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر می‌شه.

 

 

به سلامتی سنگ بزرگ دریا!که سنگای دیگه رو می‌گیره دورش.

 

به سلامتی دریا!

که ماهی گندیده‌هاشو دور نمی‌ریزه.

 

 

به سلامتی گاو!

که نمی‌گه من، می‌گه ما.

 

 

به سلامتی رودخونه!

که اون‌جا سنگای بزرگ هوای سنگای کوچیکو دارن.

 

 

به سلامتی برف!

که هم روش سفیده هم توش.

 

 

به سلامتی پل عابر پیاده!

که هم مردا از روش رد می‌شن هم نامردا !

 

 

به سلامتی کرم خاکی!

نه به خاطر کرم‌بودنش،به خاطر خاکی‌بودنش

 

 

به سلامتی شلغم!

نه به خاطر (شل)ش، به خاطر(غم)ش.

 

 

نه به خاطر «خ»ش، فقط به خاطر «یار»ش.

 

به سلامتی زنجیر!

نه به خاطر این‌که درازه، به خاطر این‌که به هم پیوستس.

 

 

به سلامتی نهنگ!

که گنده‌لات دریاست.

 

 

به سلامتی همه اونایی که دوسشون داریم و نمی‌دونن، دوسمون دارن و نمی‌دونیم.

 

به سلامتی دیوار!

نه به خاطرِ بلندیش، واسه این‌که هیچ‌وقت پشتِ آدم روخالی نمی‌کنه.

 

ღ♥

 

به سلامتی دریا!

نه به خاطرِ بزرگیش، واسه یک‌رنگیش.

 

ღ♥

 

به سلامتی سایه!

که هیچ‌وقت آدم رو تنها نمی‌ذاره.

 

ღ♥

به سلامتی پرچم ایران!

 

 

 

که سه‌رنگه، تخم‌مرغ! که دورنگه، رفیق! که یه‌رنگه.


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: مطالب آموزنده , ,
:: برچسب‌ها: به سلامتی دوستان ,
:: بازدید از این مطلب : 335
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

عكس تصویر تصاویر پیچك ، بهاربيست Www.bahar22.com

عنوان: تفاوتهاي من و رئيسم

www.bahar22.com            قالب ، کد موزیک ، تصاویر زیباسازی وبلاگ ، فال      WWW.bahar22.comwww.bahar22.com            قالب ، کد موزیک ، تصاویر زیباسازی وبلاگ ، فال      WWW.bahar22.com

وقتي من يك كاري را دير تمام مي‌كنم، كند هستم.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

وقتي رئيسم كار را طول دهد، او دقيق و كامل است.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

-

وقتي من كاري را انجام ندهم، تنبل هستم.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

وقتي رئيسم كاري را انجام ندهد، او مشغول است.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

-

وقتي كاري را بدون اينكه از من خواسته شود انجام دهم، قصد دارم خودم را زرنگ جلوه دهم.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

وقتي رئيسم اين كار را كند، او ابتكار عمل به خرج داده است.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

-

وقتي من سعي در جلب رضايت رئيسم داشته باشم، چاپلوسم.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

وقتي رئيسم، رئيسش را راضي نگاه دارد، او همكاري مي‌كند.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

-

وقتي من اشتباهي كنم، نادان هستم.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

وقتي رئيسم اشتباه كند، او مانند ديگران يك انسان است.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

-

وقتي من در محل كارم نباشم، در حال گشت‌زدن هستم.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

وقتي رئيسم در دفترش نباشد، او مشغول انجام امور سازمان است.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

-

وقتي يك روز مرخصي استعلاجي داشته باشم، هميشه مريض هستم.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

وقتي رئيسم در مرخصي استعلاجي باشد، او حتماً خيلي بيمار است.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

-

وقتي من مرخصي بخواهم، بايد يك جلسه دليل و توجيه بياورم.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

وقتي رئيسم به مرخصي برود، بايد مي‌رفت چون خيلي كار كرده است.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

-

وقتي من كار خوبي انجام مي‌دهم، رئيسم هرگز به خاطر نمي‌آورد.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

وقتي من كار اشتباهي انجام دهم، رئيسم هرگز فراموش نمي‌كند.خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: مطالب آموزنده , ,
:: برچسب‌ها: تفاوتهاي من و رئيسم ,
:: بازدید از این مطلب : 298
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()